پارت نه

143 57 4
                                    

(پارت نهم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...

+ف..فرمان..ده؟
دست های بی جانش را به سمت فرد زانو زدهٔ پشت میله ها دراز کرد
انگشتانش جایی میان تار های لختِ مشکی و سرکش مرد نشست
به ارامی انگشتانش را حرکت داد
با لبخندی به لب های خون آلودش،با اشک هایی که توان متوقف کردنشان را نداشت، اهسته و غمگین لب زد
+فر..مانده...فرمان..ده من!...بیون من!
صدای زجر اور هق هق فرمانده در فضای گرفته زندان پیچید
چشم های درشت پارک چانیولی که زمانی پر از برق سرخوشی بود حالا با افسوس و دلتنگیِ کسی که همین حالا قلبش را در دست داشت، بر روی هم فشرده شد
پارک چانیول،توان و تحملِ دیدن اشک های فرمانده را نداشت،توان دیدن غمش را نداشت
و حالا چقدر بد و تیره نوشته شده بود طالع ننگ زندگی اش که خودش دلیل اندوه بیون بود!
لعنت به وجودش
اشک،از میان پلک های روی هم افتاده اش همچنان به افتادن در مسیر گونه هایش ادامه دادند
گردن خمیده و پیشانی تکیه داده بیون بکهیون به میله سرد زندان معشوقه ممنوعه اش،نشان دهنده فرای حد تحمل شدنش بود
فرای تحملِ جانِ فرمانده ای که به تازگی عزیزش را به خاک سرد سپرده بود
فرای تحمل فرمانده بیون بکهیونی که دل به سرباز جنوبی جاسوسش باخت!

(فلش‌بک_هشت‌ماه‌قبل_اواخر‌نخستین‌ماه‌تابستان)
+اینم هست قربان!
:ببینم
انگشتش را روی خط انتهایی برگه قرار داد و اندکی به سمت فرمانده متمایل شد
+ تا حالا از مرخصیش استفاده نکرده
به دقت برگه را از نظر گذراند
مهر سبز رنگ کنار دستش را بلند و زیر برگه فشرد
:خوبه!
سرباز به طرح مهر دسته بلند فرمانده دقیق شد
با کنجکاوی پرسید
+ببخشید قربان!میتونم مهرتون و ببینم؟
مشکوک به چهره پرسش گر سرباز خیره شد
:برای چی میخوای؟
لبخند بزرگی روی صورتش نشست
ردیف دندان های مرتب و چال روی گونه اش به نظر فرمانده رسید و با معصومیت ذاتی گفت
+اگه دوست ندارین مشکلی نیست من فقط میخواستم طرحش و ببینم،چون ظاهرا با مهر بقیه فرق داره تا حالا این شکلی ندیده بودم
در چشم های به ظاهر صادق پسر دقیق شد
اثری از دروغ و نیرنگ نبود
مسخ شده در چشمان درشت سرباز،سر انگشتانش را بالا گرفت و مهر بر کف دست چانیول قرار گرفت
فرمانده،بی شرمانه و خیره به انگشتان بلند و کلفت پسر بود و سرباز با شوق مشغول دیدن زدن مهر مرد!

^محال بود کنار تو نشستن و دم از عاشقی نزدن!
محال بود در نزدیکی تو بودن و حفظ پاک دامنی!
گرچه محال است پایبند بودن و خودداری اما من خیره به تو و قصد چشم پوشیدن از تو دارم و تو خیره به چیز نا ارزشی ممنوعه من!^

صدای پسر سکوت را شکست
+قربان!این و شخصا براتون درست کردن؟
از رویای دست یابی به دستان قوی و زورمند سرباز بیرون پرید
با لحن یکنواخت و نسبتا بی حس لب زد
:بله...شخصی شده!
با احتیاط مهر را به منظور پس دادن،سمت فرمانده گرفت
+این واقعا زیباست...ابتدای اسم و فامیلیتون هم هک شده!..میشه بپرسم هنر دست ساز کیه؟!
بکهیون با گذاشتن مهر بر سر جایش،همزمان با برداشتن برگه ای از زیر دست سرباز،بی انکه نگاهی را معطوف چهره منتظرش کند،پاسخ داد
:یک روز میبرم و کارگاه و نشونت میدم!...حالا مشخصات نفر بعدی و ثبت کن!
پارک چانیول حقیقتا این بار لبریز از حس خوب و سرخوشی بود،این ماموریت و این فرمانده عجیب به چشم و دلش نشسته بود!
گاها از یاد می‌برد دلیل مهم و اصلی اینجا بودنش را و گاها غرق در افکارش و بی پروا، تنها قصد لذت بردن از محیط و هم صحبتی با فرمانده اش را میکرد
کشش عمیقی که نسبت به مرد پیدا کرده برای خودش هم عجیب و ناشناخته بود
خوشحال از همراهی و راضی از اینجا بودن، تنها لذت میبرد
این آخرین ماموریت پارک چانیول از کره جنوبی و اخرین زمان دوران زندگی جاسوسی اش بود.
با خود فکر میکرد که به اندازه کافی در این سالها ادم ها را گول و زندگی خودش را تباه کرده است.
این بار قصد سرباز ازادانه زندگی کردن در معنای حقیقی اش بود!
تا به الان همه چیز از پارک چانیول دروغ بود جز این بار،این بار با اسم و هویت خودش پا به میدان گذاشت!
با هویت اصلی خودش به نام سرباز پارک چانیول!
:چیشدی سرباز؟
+عا معذرت می‌خوام قربان!خیلی خوشحال میشم که بهم نشون بدین چجوری ساخته میشن!
نگاه عمیقی به چهره خجالت زده پسر که به سرعت مشغول نوشتن مشخصات نفر بعدی شد انداخت.
و ناخودآگاه!
و ناگهان!
لبخندی که سر و کله اش از نا کجا اباد پیدا و به رخ کشیده شد ظرافت لب های فرماندهْ زیبا رو!
برخورد نور درخشان افتاب خوش رنگ تلفیق زرد و نارنجی رنگ، از پشت پنجرهٔ طرح سادهٔ اتاق کوچکِ کار فرمانده و انعکاسش بر روی کاشی های قدیمی کف زمین،لبخند نرم روی لب های مرد بزرگتر،دل مشغولی و در فکر فرو رفتن پسر،شکوفه زدن جوانه کم جان عشق، فضای خاکستری روستای کوچک لب مرزیِ محل سکونت فرمانده را لبریز از رنگ کرد. لبریز از رنگ کاغذ رنگی هایی که به ورق های داستان عشق ممنوعهٔ تازه جان گرفتهٔ این دو مرد،در آینده،خواهد چسبید.

ممنوعه‌منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang