پارت نوزدهم

120 47 35
                                    


اعتماد
اعتقاد
انتقام
و در آخر
عشقی متولد شد
حالا ، یک قدم مانده به باریدن غم!

:باید یکسر تا پادگان برم...
-امکان نداره بذارم تکون بخوری بیون جوان.. باید استراحت کنی،من نمیتونم دردت و فقط با مسکن آروم کنم،اینطوری به استخونات آسیب میرسه
چشم‌هایش به حالت التماس مستقیم در چشم پیرمرد زل زدند
:خواهش میکنم پدر جونگ...باید برم پادگان... من درد دارم این و انکار نمیکنم اما نمیتونم اجازه بدم ‌اونجا خالی بمونه
دست مرد بازوی پسر را به نوازش کشید
-انقدر یک دنده نباش!!
:این یک‌دندگی نیست من می‌خوام برم تکلیف مقری که مسئولشم رو روشن کنم،بعد شما میتونید مطمعن باشید که برمیگردم همینجا
چشم‌هایش را چرخاند و نگاه از فرمانده گرفت
-زود برگرد
لبخند رضایت روی لب‌هایش نشست
بالاخره بعد از آنکه چانیول را مرخص و به پادگان برگرداند،سه روز کامل را با خیالی راحت،به استراحت پرداخت
با وجود داروهای مسکن قویِ وارداتیِ که توسط بیون یونگ از مرکز شهر آورده شده بود، توانست تا کمی با درد سوزش بدنش کنار بی‌اید
به آرامی گوشهٔ گره ٔ باند را باز کرد
:پدر جونگ...میشه باند و عوض کنید؟؟
پوست تب دارش را به رخ آیینه کشید
کمی به سمت نیم‌رخ ایستاد
نگاه دقیقی به سرشانه‌های سوخته‌اش کرد
برق خوشحالی لحظه‌ای در چشمانش پیدا شد
رو به پیرمردی که پشت سرش ایستاده بود، گفت
:میبینی پدر جونگ؟؟؟ بیشتر ملتهبه،زخمی نیست
معشوقه پیر نزدیک شد و به دقت پوست سوختهٔ پسر را از نظر گذراند
با اخم ظریفی روی چشم،زمزمه کرد
- خوشحالم از اینکه این طور خوب شده اما چطور انقدر زود؟؟ هنوز یک هفته نشده
نگاه شیطونش رو به پشت سر و چهرهٔ پیرمرد دوخت
: من یه پرستار ویژه داشتم
نگاه مرد رنگ تعجب گرفت
- چی؟
ناگهان به خودش آمد

^دقیقا الان چه غلطی کردی فرمانده بیون؟؟ نیشت به انتهای صورت برای یه داروی کوفتی که اون پسره گرفتی اینجوری باز شده؟؟^

به سرعت لبانش را جمع کرد
به سمت آیینه برگشت
مستقیم و مسخ شده از تصویر به پیرمرد کنجکاو خیره شد
: میشه ببندینش... میسوزه
بی آنکه کنجکاوی‌اش را نشان دهد باند را روی زخمی که بسیار رنگِ محو شدن به خود گرفته بود، بست
در دل به فکر افتاد
^بیون جوان! چه کسی فریب چهرهٔ دلربات رو خورده؟؟ بهتره بگم...فریب شیرین سخنی چه کسی و خوردی؟!^

^ تو سکوت خواهی کرد
تو نخواهی گفت
تو نشان نمی‌دهی
و تنها در انزوا به سوگواریِ یک نگاهِ از دست رفته خواهی نشست
و چرا بگویی از چیزی که نیست؟
از آنچه که بی سرانجام است
چه کسی با گفتنِ بی‌ارزش‌ها و به چَشم‌ نیامده‌ها خوشبخت می‌شود؟؟
هیچ فرمانده هیچ...! ^

:خب؟
٫هیچ‌ردی نیست
:من خودم آمار سه تا ورودی جدید و از منبعم گرفتم چطور‌میگی هیچی نیست؟
٫هیچی نیست قربان،قرار بود اسمشون و ثبت کنن تا وارد لیست قاچاقیا بشن اما حالا نه ردی ازشون هست نه اسمی
متفکر نگاهش را به اطراف دوخت
:پس...سر به نیست شدن
٫دقیقا ممکنه
مطمعن سرش را برگرداند
:حتما همینه...
٫شاید خودشون و مخفی کردن
:نه...این نیست...که اگر هم اون‌ جنوبیا قایم شده باشن حتما یه دلیلی براش هست...یه دلیل بزرگ...یه چیزی مثل ترس!
٫ترس؟
:نگاهش را از مرد جوان کنار دستش گرفت
به رو به رو خیره شد
فکرش مشغول و گرمای کم حرارت پشت گردنش را آزاد میداد
به تکرار و عادت همیشگی،دستمال پارچه‌ای مربعی شکل را از جیب فرم نظامی‌اش بیرون کشید و خیسیِ عرق نمناک و پشت گردنش را خشک کرد
اخم غلیظ و متفکری صورتش را زینت بخشید
:اگه هیچ دلیل مشخص و واضحی برای غیب شدنشون نیست پس...یا مردن، یا که از ترس خودشون و پنهان کردن...
نگاه جدی‌اش را به مرد جوان دوخت
یک دستش را روی شانه ٔ راستش گذاشت
:پیداشون کن...یا خودشون...یا جنازشون...یا دلیل نبودشون!! اون جنوبیا یا همین جا به عنوان جاسوس اعدام میشن،یا به دست ما برمیگردن کشورشون!!
٫چشم فرمانده!
چند قدم به سمت قسمت خارجی جنگل افرا برداشت
به تکرار رویش را سمت مرد برگرداند
با نگاهی محبت آمیز اعلام کرد
:اینبار نوبت توا...تو هم باهاشون میری و من جا...
به سرعت میان حرف مرد سی ساله پرید
٫نه نه قربان
یک قدم،با نگاه آشفته‌اش به سمت فرمانده برداشت
:جای هیچ اعتراضی نیست...تو برام عزیز و تنها رفیقی،نمیذارم حتی به بهانه جاسوس بودن،جون کسانی که دوسشون دارم،به خطر بیوفته!...فهمیدی؟؟ گیلدونگ!

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora