پارت سی و دوم

91 40 14
                                    


ووت و فالو یادتون نره💚

محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل بریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست

:خو..خوبین؟
-خوبم بیون جوان خوبم...انقدر معطل من نشو!
:میدونین که چیزی نمونده... طبق این نقشه فقط پنج دقیقه دیگه...
نفس‌هایش تکه تکه از سینه بیرون می‌پرید نیشخندی همراه با دستی بر شانه و مرد جوان زد
-میدونم دلت چی میخواد بیون جوان! یه خواب آروم در آغوش عشقت!
دست پیرمرد را گرفت و از کنار بوته‌های خاردار عبور کردند و پشت یک تپه خاکی جا گرفتند
نگاه جست و جو گرش را فضای نیمه روشن اطراف دوخت
:الان فقط خودش رو میخوام و ایم حقیقت که خیلی بی تابم
صبح زود حرکت کرده بودند و تا بتوانند از راهی که فرمانده پیدا کرده به مقصد برسند، نیمی از زمان روز را از دست دادند
هه جونگ هنوز جسارت اینکه به بکهیون با خبر بودن و آمدن مادرش را برای نجات آنها بازگو کند نداشت
در آخر که نتوانسته بود پیش روی یوحا بایستد و از اینکه به مادر بکهیون خبر برساند پشیمانش کند پس تنها به سکوت اکتفا کرد تا آنکه خود فرمانده بازنشسته حقیقت را بشنود
به نرمی خطابش کرد
-بیون جوان؟
حواس بکهیون اما جمع به ماشینی بود که در میان گرد و خاک منطقهٔ مرزی متوقف شد
-بکهیون؟
به عقب برگشت و در میان گرگ و میش آسمان به پیرمرد پشت سرش ایستاده نگاه انداخت
:چیشده؟
با دست اشاره‌ای به مکان ایستادن ماشین کرد
-اونایی که اونجان...غریبه نیستن!
اخم‌هایش را در هم کشید و به عقب برگشت
: متوجه نمیشم!
-مادرته...اومده دنبالت تا تو رو برسونه به مردت!
نگاه گیجش را به مرد بزرگتر دوخت
:شما...شما بهش خبر دادین؟
یک قدم به مرد جوان نزدیک شد
-من اینکارو نکردم اما...یوحا کار درستی کرد
اخم‌هایش را در هم کشید و به عادت همیشگی دو انگشتش را به کنار سرش فشرد
:مهم نیست...مهم نیست...الان دیگه زمانی برای عصبانی شدن و گله کردن ندارم و این فقط برای اینه که زودتر به چانیول برسم!
نگاه موشکافانه‌ای به افراد خارج شده از ماشین انداخت
به وضوح با چشمان تیزش قامت و چهره مادرش را تشخیص داد
نکند که گرفتارش کنند؟
نکند دستش را بند و او را به مردش نرسانند؟!
دستش را به آرامی سمت کمربندش برد و اسلحه کمری را بیرون کشید
نگاه مضطرب هه جونگ پشت سر قدم‌هایی که بکهیون برای پیش رفتن برداشت، خیره شد
-بی..بیون‌جوان!
بی آنکه نگاهی به پشت سر بی‌اندازد، هدف گرفت و شلیک!
مادرش بود که بود
تا به حالا او را در کنار نداشت و نخواهد خواست که حتی در آینده در کنارش باشد پس، موقتا باید موضعش را مشخص میکرد
مادرش به همسری سفیر کره درآمده بود
نمیتوانست ریسک کند و بی هوا بیرون بزند
با پخش شدن انعکاس صدای گلوله، جیغ زنانه‌ای در فضا پخش شد
بیون بکهیون مانند یک فرمانده عمل کرد،
خودش را همراه با قدم‌های بلندی به پیش کشید و اسلحه را مستقیم به سمت مردی که در کنار مادرش ایستاده بود گرفت
غریبه بود با زنی که پیش رویش میدید
حالت وحشت زدهٔ دختر بیون‌یونگ به مرد جوان پیش رویش بود
چشمانش را ریز کرد و در سکوت به اسلحه‌های روی هم کشیده خیره شد
٫بب..بکه..یون؟
نگاه فرمانده از مرد پیش رویش به زن کنارش افتاد
:بیون هاسان؟
زن چند قدم پیش رفت و با اشاره ای به مرد، دستور کنار کشیدن اسلحه ٔ به روی فرمانده نشانه رفته را داد
٫پسرم!
حضور هه جونگ را پشت سرش حس کرد
خودش را سپر پیرمرد گرفت
همراه با نیشخندی به قامت کشیده و بلندِ زن که پیراهن آستین بلند ِ سفید رنگی پوشیده شده،موهای مرتب بسته شدهٔ پشت سرش، و در آخر به چهرهٔ پر شباهت با خودش خیره شد
:مادر؟؟
زن یک قدم نزدیک شد
٫شک داری که مادرتم؟
:برام اهمیتی نداره...
متعجب و نگران به مرد جوان خیره شد
٫نباید اینطوری با مادرت صحبت کنی!
اسلحه را بیشتر به سمت زن گرفت
:حالا که خبرم بهت رسیده...فقط من و به جایی که باید برسون!
توجه زن جوان به پشت سر مرد جلب شد
پوزخند به لب نزدیک تر ایستاد
٫این پیرمرد همونه؟  کسی که جای مادرم و گرفت!
با کینه‌ای آشکار رو به فرمانده ادامه داد
٫چرا با همراه کردنش یه زخم دیگه به زندگیمون زدی؟!
بکهیون اسلحه را بیشتر سمت زن گرفت و غرید
: اگه نمی‌فهمی که چطور باید حرف بزنی اهمیتی نداره اما اجازه اینکه این بی درک بودن رو در مورد ما ابراز کنی، بهت نمیدم پس... منتظر عذرخواهیت میمونم!
زن متقابلا از حالت نرمش خارج شد و با لحنی عصبی فریاد کشید
٫سایه اون مرد همیشه رو‌ زندگیمون بود حتی حالا که پدرم مرده نمیخواد دست از سر این خانواده برداره؟ خنده داره! خجالت نمیکشه؟ اون چیه؟؟ یه پیرمرد هرزه؟!
گلوله‌ای درست زیر پای زن برخورد کرد و او را از ترس و به شدت بر زمین انداخت
نگاه جدی و وحشی بکهیون روی زن نشست
بی توجه به مردی که در کنار ماشین ایستاده بود، قدم‌های بلندی تا بالای سر زن به زمین افتاده برداشت و رویش خم شد
:دهنت و ببند...یادت باشه بیون هاسان اون مرد اونقدری برام ارزشمنده که کافیه تا یکبار دیگه بهش توهین کنی و حتی جرعت کنی نگاه کجی بهش بندازی...من خودم قول میدم که این گلوله دیگه به خطا نره!!
حالت چهرهٔ وحشت‌زدهٔ زن لذت بی‌سابقه‌ای را به بکهیون منتقل کرد
از روی زن کنار رفت ‌و به سرعت سمت هه جونگ بازگشت
:خب؟ ما رو تا جایی که اون سرباز هست برسون!
صدای گستاخ و سرکش زن در فضای خالی اطراف پیچید
٫من فقط اینجام که تو رو با خودم ببرم! برای رفتن به پیش اون جاسوس....خودت باید راهش و پیدا کنی!
نگاه جدی‌اش را به زن دوخت
:من هم فقط و فقط اینجام تا خودم رو به معشوقم برسونم پس...من رو ببر پیشش و بعد...برو به زندگی اشرافی با همسرت برس
حالت تیره ٔ نگاه زن به سمت بکهیون رفت و فرمانده را در تشخیص اینکه به اصطلاح مادرش دچار تغییرات بسیاری شده، مصمم تر کرد
بیون هاسان با سر اشاره ‌ای به مرد همراهش انداخت
٫میریم به سئول!

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora