اعتماد
اعتقاد
انتقام
و در آخر
عشقی متولد شد
حالا ، یک قدم مانده به باریدن غم!+چه غلطی میکنی؟
به سرعت سرش را به عقب برگرداند
ترسیده و مضطرب نگاهش را در تاریکی به فرد پیش رویش دوخت
با دیدنچهرهٔ آشنای سرباز، نیشخند کثیفی بر لبهایش نشست
چانیول به دستور فرمانده آن شب را در درمانگاه و کنار پسر مریض نگهبانی داد تا بکهیون به منظور سرکشی از پادگان شب را در آنجا سپری کند
تاریکی مطلق بود و اگر به خاطر پدر یونگ نبود آنها حتی از داشتن فانوس برای اندک روشن کردن فضای درمانگاه هم محروم میشدند
منبع روشنایی در دستش را بلند کرد و به سمت صورت کریس گرفت
با دیدن خون روی گلو و لباس رنگ روشنش، در بهت و نگرانی به سمت گهواره یورش برد
صدای ریزِ خندههای جنونوار پسر جوان، در فضای اتاق استراحت درمانگاه پیچید
-چیه چیه چیه یولل...اومدی سر وقت بچهٔ همکار مُردت؟؟
با دیدن روی سفید نوزاد و سینهٔ کوچکی که برای نفس کشیدن بالا و پایین میشد، نفس عمیقی از روی راحتی خیال کشید
به سرعت یقهٔ پسر را در چنگ گرفت
+خون روی لباست چیه؟؟ چه غلطی میکردی؟؟
با حالت متعجبی پرسید
-خونِ رویِ لباسم؟؟ هاااااا فهمیدم...یه گربهٔ مزاحم بیرون در چنگ مینداخت... اعصابم و خورد کرد...کشتمش!
جسمش را تکان داد و غرید
+بالا سر بچه چیکار میکردی؟
با نفرتی آشکار اعلام کرد
-میخواستم از شر کثیفش راحت شم....اونم عییین پدر و مادرش یه خونِ کثیف...بذار جون دادنش و ببینیم یوول!!
به سرعت خودش را از دستان قدرتمند چانیول رها و او را به عقب هل داد
روی گهواره خم شد و گلوی نوزاد را گرفت
درست لحظهای که صدای خس خس بی نوای کودک در فضا پخش شد، سرباز در حرکتی شجاعانه صندلی گوشه ٔ دیوار را برداشت و محکم به سر پسر کوبید
میتوانست با این بهانه که او قصد قتل و گرفتن نفس بیشتری را داشت، حالا بی عذاب وجدان، وجود نحسش را بگیرد
صدای برخورد جسم سنگینی که بر زمین افتاد، سرباز را به خودش آورد
به سمت گهواره خم شد
آشفته و نگران کودک را بالا کشید
نگاهی به صورت سرخ شدهٔ نوزاد انداخت
ترسیده بود
لحظهای که صدای تقلا برای نفس کشیدن دخترک را شنید، ترسید از خشم و غمگین شدن فرمانده!
به نرمی کودک را در آغوش کشید
+خداروشکر...خداروشکر
پس از گذراندن چند ثانیه در سکوت، با گذاشتن نوزاد درون گهواره، به سمت پسر بیهوش برگشت
+دیگه زمان مرگت رسیده!...بریم که به جهنم سلام کنی...کریس!جسمِ سنگین پسر بیهوش را در کنار درخت رها کرد
+عاااه جسم کثیفت چقدر سنگینه لعنتی!
با صدای شنیدن نالههای دردمند پسر سرش را به سمتش برگرداند
چاقوی کمری را در دستش گرفت و روی یک زانو کنار درخت نشست
درست لحظهای که چشمان پسر باز شد، چانیول با نیشخندی روی لب اعلام کرد
+سلام کریس...به فرشته مرگت سلام کن!!
-آاایی....آاای باهام...باهام...چیک..ار کردی؟؟
+چیکارکردم؟؟ میخواستی اون بچه رو بکشی... آوردم بکشمت!
برق درس در چشمان پسر درخشید
خودش را عقب کشید و به درخت پشت سرش تکیه زد
خودش را به سمت کریس کشید و یقهٔ لباسش را میان انگشتانش فشرد
+تو یه لکه ٔننگی...من خون کثیفت و میریزم، برای تاوانی که باید پس بدی...بابت کشتن پدر و مادر اون بچه...برای دردی که امشب بهش دادی... برای نزدیک شدن به بکهیون!! خیانتت با چه هوا رو نادیده میگیرم چون نه تو برام مهمی نه اون دختر هرزه که هرزه نیست و بی گناه اسیر دست عشق دروغیت شد...فکر کردی نمیدونم کریس؟؟ نمیدونم بهش وعدهٔ عشق دادی و فرار از سازمان؟؟...خامش کردی برای چی؟؟ برای دیک من انقدر مشتاق بودی؟ که بکشی، بزنی، بشکنی؟؟
مستقیم و بی آنکه رد نگاهش را از سرباز خشمگین بگیرد، لب زد
-بکهیون صداش میکنی؟؟
با دیدن حالت نگاه نا مفهوم چانیول ادامه داد
-دوستش داری آره؟؟...انقدر دوسش داری که حاضر نشدی برگردی؟؟...تو فکر کن من چه هوا رو گول زدم یول...من دوستت داشتم... اینطور نیست؟؟
فریاد زد
در دل تاریک شب و سیاهی ِ جنگلهای مرزی بر سر همکار جاسوسش فریاد کشید
+دوستم داشتی؟؟ خوبه.. خوبه که خودت هم میگی داشتی!!
-دارم لعنتی!!! ما اولین بودیم نبودیم؟؟
+تو میخواستی من چیکار کنم؟؟ به زور عاشقت بشم؟؟
-من حاضر شدم زیر خوابت بشم یول!!
+تمومش کن!! بذار فقط با مرگت همه چیز رو درست کنم!!
حالا و در آن لحظه قطرههای اشک صورت استخوانی پسر را خیس کرد
دستی که به منظور فرو بردن چاقو از سینهٔ پسر بالا آمده بود، لرزید و مردد شد
-مرگ من همیشه چیز رو درست میکنه؟؟تو رو به عشق ممنوعت میرسونه؟
پلکهایش را بر هم فشرد
+میخوای نابودمون کنی و نمیتونم بذارم این اتفاق بیوفته!
-اعلام اسم فرماندت به عنوان قاتل پدر و مادر اون بچه نابودت میکنه؟؟
درست لحظهای که چانیول پشیمان از کشتن کریس شد و رویش را برگرداند،دست پسر مچ دستش را اسیر کرد و او را به عقب راند
در حرکتی ناگهانی چاقو را در اولین جایی که دم دستش بود، فرو کرد و در لحظه قطرههای خون صورت و لباسش را رنگی کرد
چشمان شکه و اشکی کریس خیره به چشمانِ متعجب چانیول شد و بسته شدن ناگهانی پلکهایش خبر از مرگِ سریعش میداد
جسم سنگین شده را به عقب راند و در حالت بهت و ناباورانهای خیره به جسم غرق خون و بی جان کریس شد
YOU ARE READING
ممنوعهمن
Romance𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst,Smut @Fancy_fiction بیون بکهیون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش د...