محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...(پایانفلشبک_هفتماهقبل_اولینروزدومینماهتابستان)
+کجا میریم فرمانده؟
نفس کلافه ای کشید
دستش را به دور فرمان ماشین تنگ تر،حلقه کرد
از میان لب های افقی شده اش و با لحنی که تمسخر از ان پیدا بود گفت
:کجا میریم فرمانده؟ چی میخوریم فرمانده؟ برای چی فرمانده؟ اینجا کجاست فرمانده؟ میتونم فرمانده؟ کی برمیگردیم فرمانده....
سوال آخر را مخلوط با حرص در حالی که سرش را به سمت سرباز برگردانده بود فریاد زد
:میشه بریم فرمانده؟؟؟؟دهنت و ببند ببند ببند..دیونم کردی پارک چانیول در کل طول زندگیم انقدر به کسی جواب پس ندادم که حالا تو سه روز مجبور شدم به تو بدم.. پس خفه شو و منتظر بمون وگرنه در حد مرگ میزنمت تا بفهمی با کی حرف میزنی و هوا برت نداره که اجازه دخالت تو کارهامو داری!!
چشم های درشت سرباز،تغییر سایز داده و بدنش محکم به صندلی چسبیده، به فرمانده کلافه و عصبی خیره شد
با پایان جمله اش به سمت رو به رو برگشت و سرعتش را اضافه کرد
نفس عمیقش را بیرون فرستاد
اعتراف به اینکه از تحریک عصبانیت فرمانده ترسیده،خجالت آور بود،برای کسی که خودش مسئولیت گروه های اطلاعاتی را بر عهده و در بی شمار ماموریت شرکت کرده!
پدر چانیول عضو سازمان اطلاعاتی بود و به واسطه همان چانیول از شانزده سالگی در کنار پدر،مسیرش را به سمت مامور مخفی بودن ادامه داد
سرش را به پشتی صندلی چسباند
از شیشه به فضای بیرون خیره شد
تقصیر خودش که نیست،او حتی زمانی که در جایگاه رهبر گروه ایستاد هم به پرحرفی هایش ادامه داد
همیشه و همیشه شاداب و پر انرژی کارهایش را سر و سامان میداد و به واسطه همین کنجکاوی نظر پدرش به او جلب و وارد سازمان شد
حالا اما اینجا و در کنار این مرد،پرحرفی و شلوغ بودن تداوم نداشت و چانیول هم بی علاقه به تلخ کردن روابطشان بود
همین که این چند ماه را تا اتمام مهلت ماموریتش در کنار فرمانده خوش چهره و جذابش در آرامش به سر رساند برایش کافی بود
منظره جاده خاکی که در حال عبور از ان بودند برای پارک چانیولی که مناظر چشم گیر جنوب را همیشه به واسطه کارش دیده بود، چیز عجیبی به نظر نمیرسید اما خب باید تظاهر میکرد نه؟!
تظاهر به آنکه شگفت زده و خنگ است
سخت بود اما بی نوا نشان دادن و سر زدن کارهایی از روی بی عقلی کنار فرمانده باهوش!
سخت بود تظاهر به هیچ ندانستن و سخت بود تظاهر به معمولی بودن!
کاملا به یاد داشت زمانی که جاسوسشان در جنوب عکس های فرماندهٔ مافوقش را به او نشان داد.
بیون بکهیون،با قامت و جذابیت نفس گیرش، به دام انداخته بود چشم های پارک چانیول بیچاره را!
جاسوس گفته بود فرمانده بیون درست است که آرام، اما زیرک است
درست است که به نظر بی ارتباط و قطع واسطه با بالا دستی هاست اما باز هم یک نظامیست
یک نظامی،با نفوذ بسیار در میان سربازان!
در چند ماه منصوب شدنش به عنوان فرمانده پادگان مرزی،محبوبیت بسیاری پیدا کرده و چه بسا حتی در دوران سرباز بودنش هم زبان زد فرماندهان والا مقام بود و همچنان همیشه است
گرچه در ابتدا کسی آگاه نبود از نفوذ خاندان بیون و ثروتشان،اما بعد ها با دیدن تبعیضاتی که از سمت درجه داران به چشم سربازان هم دوره ای بکهیون آمد،شوق اشکار شدن هویت واقعی مرد برای همگی علامت سوالی شد و در آخر هم با سرزدن خانم بیون به یک جلسه اضطراری به منظور از نزدیک ارتباط گرفتن با سربازان برای دوخت لباس،رفتار به وضوح آشکار خانم بیون و خطاب کردن بکهیون همه چیز را به یکباره رسوا کرد
پارک چانیول میدانست همه این ها را.
وظیفه بود قبل از آنکه مقر جاسوسی اش را تعویض کرده، همه جوانب و اتفاقات را کشف کند،پس دانستن چیزهای زیادی درباره فرمانده بیون چیز عجیبی نبود
در هر صورت او پارک چانیول بود و یک جاسوس ماهرِ همیشه هشیار!
زیر لب با لحن شرمساری زمزمه کرد
+اومم...باید بگم که.. معذرت میخوام!
مرد پشت فرمان که انگار منتظر تنها به زبان آوردن کلمه دیگری از سمت سرباز بود
جملاتش به سرعت پشت سر هم ردیف شدند
مرد جوان همان طور که کلافه سرش را به رو به رو و سپس به سمت چپش و البته هر جایی به غیر از چشمان سرباز حرکت میداد، با صدای بلندی اعلام کرد
:خب..نه... یعنی من.. درسته که مافوقتم اما.. اما حق ندارم با دیگران این طور صحبت کنم خب توام بهتره حواست باشه که انقدر عصبیم نکنی،دلیلی نداره هر بار ازم بپرسی که چیکار میکنم یا کجا میرم،تو به هر حال فقط یه سربازی و من طبق میل خودم تو رو همراهم کردم و بهتره حواست و جمع کنی و این دلیل نمیشه به خودت اجازه بدی مداوم تو کارهام دخالت کنی و این و بدون پارک چا....
دست سرباز بازوی فرمانده را لمس کرد
سرش را نزدیک شانه مرد برد
بوسه نرمی بر درجه طلایی رنگ سر شانه های بکهیون نشست
چشمان پشیمان و درمانده ای خیره به نیم رخ و لب های نیمه باز فرمانده شد
خیره به مسخ شدگی فرمانده ٔ اختیار بریده!
خیره و نزدیک به زبری های ریز اطراف گونه!
خیره به مات بودن فرمانده، همراه با لبخندی که حالا از کجا پیدا شدن سر و کله اش برای سرباز نامفهوم بود
به سرعت،پس از آن چند لحظهٔ نفس گیر عقب کشید
فرمانده اما در سکوت بهت زده تنها دست به دنده ماشین برد و به سرعتش اضافه کرد
گستاخانه و پر منظور، با صدای بلندی خطاب به بکهیون گفت
+در ادامه اون حرفتونم باید بگم که بله فرمانده میدونم! دیگه پا از حدم فراتر نمیذارم...اطاعت امر،فرمانده بیون!
بدون آنکه توجهی به جملاتِ با پررویی ادا شده سرباز بکند به مسیر پیش رو خیره شد و فرمانده نمیدانست به چه علت و مخالف با کلیشه ها تنش یخ زده و ضربان قلبش ساکن شده در اثر لمس شدگی که حتی نمیتوان نامش را لمس نهاد!
YOU ARE READING
ممنوعهمن
Romance𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst,Smut @Fancy_fiction بیون بکهیون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش د...