سلام
اجازه بدین اینبار قبل از شروع حتی مقدمه ٔهمیشگی داستان براتون حرف بزنم
این روزا حالم عجیب و غریب به حال داستان ممنوعه گره خورده
ممنوعه یه موسیقی به اسمDropsداره که براتون گذاشتم تا در لحظات غمگین و یا هروقت که خواستین استفاده کنید ازش
این روزا.... ممنوعه تند و تند پیش میره و قراری که قرار بود تا هفته ها طول بکشه حالا حتی به دو هفته نمیرسه!
برسونید این ناموس من و به هزارتا...
در کنار هم ، برای این پارت و پارتهای بعدی، موسیقی ممنوعه رو پلی کنید تا کمی بیشتر همراه با داستان باشیم
ممنوعه فقط و صرفا یک اثر فن فیکشن نیست، یه داستان از چند انسان با حال و هوای شبیه به هم متفاوت از هم!
مرسی
رَسامن ایستادهام به انتظاری که سر نمیرسد
به انتظار تودههای غم!
به انتظارِ چشمانی که ببوسند دانه دانه حرفهای نگاهم را!
به تویی که رفتهای....میروی!
به منی که ماندهام
و تو چه میدانی که هرگز داغِ انتظار نچشیدهای!:چند نفرن؟
+عملا پادگان خالی میشه
:حق دارن... نمیتونم بدون دلیل منطقی ردشون کنم....تعداد و بگو
+یک دو سه چهار.....بیست و هشت
:همم...مشکلی نیست...چهار تا دید برج بانی.. رو هرکدوم یک نفر.... نیروهای آماده باش هم با تو شانزده نفر، دو نفر هم بخش زندان بانی جمعا میشیم پنجاه نفر...سیزده تا انتقالی داشتیم...تا آخر زمستون با همین تعداد باید ادامه بدیم...فصل بهار نیروهای جدید اضافه میشن
+باشه...خب یه نامه برات اومده بود فرمانده دیدی؟
دستانش بر روی برگهٔ لیست درخواست مرخصی، خشک شد
+فرمانده؟
پلکهایش را روی هم فشرد
+قربان؟
نام سرباز پارک چانیول بر روی برگهٔ احضاریهٔ جاسوسهای پنهان شده در پیش چشمش پررنگ شد
+بکهیون!!!
:بله؟؟
فریاد کشید
نگاه متعجب سرباز روی صورت اشفتهاش نشست
+چت شده؟ خوبی؟
درمانده به سمت پسر برگشت
مات نگاه نگرانش شد
اگر که به حقیقت، علت تمام آن غیب شدنهای ناگهانیِ سرباز، جاسوس بودنش باشد، فرمانده با دلِ گرفتارش چه کند؟!
بهای هر نافرمانی و خبطی در این حکومت برای هر چیز ناچیزی اعدام و جان از دادن بود، چه کند با حکم اعدامِ جاسوسی که دلش را در گرو دارد؟
+بکهیون داری نگرانم میکنی!!
لب باز کرد
زمزمهٔ نرمش را به گوش پسر رساند
: تو مگه نگران منم میشی؟
سرش را برگرداند و پوزخند تلخی زد
به تکرار سمت پسری که حالا همراه با اخمی نیم رخ فرمانده را نظاره میکرد، برگشت
: نگرانم میشی چون اگه به جسمم آسیب برسه دیگه زیر خواب نداری درسته؟
مبهوت شد
این لحن از فرمانده آن هم در این زمان؟
دستش را به منظور رفع دلخوری و سوتفاهم پیش آمده بر شانهٔ مرد گذاشت
+تو واقعا اینطور راجب به من فکر میکنی؟
تند و زننده به سمتش روی برگرداند
:چیه؟ انتظار نداری وقتی هربار با هم ملاقات داریم تو فکرت و زبونت فقط به سمت یچیز کوفتی به نام سکسه من فکر کنم که برای خودم نزدیکم هستی!
جدی شد و اخمهایش را درهم کشید
او آن همه سختی نکشیده و التماس به پیش پدر و کشورش برای ماندن در کنار فرمانده نکرده بود که حالا اینطور ناعادلانه مورد تهمت تندش قرار بگیرد!
+ بکهیون! من فقط به خاطر رابطه جنسی این همه خطر لو رفتن رابطمون و به جون میخرم و این همه خودم رو در برابرت کوچیک میکنم؟؟؟ پس چرا تو اون مغز کوفتیت خبری از خاطرات نوازشهای عاشقانه و گریههای چند وقت پیشم نیست؟
: تو داری طوری تظاهر میکنی که انگار این فقط خودتی که تو دردسر افتادی بابت رابطمون!
+وقتی چیزی نمیدونی الکی قضاوتم نکن!
: چیه؟ چی باید بدونم که نمیدونم؟؟؟
ایستاد
در جا متوقف شد
سخنی برای گفتن و توجیه داشت؟ نداشت
میتوانست پشت هم ردیف التماسهایی که در برابر پدرش کرده را به زبان بیاورد؟ نمیتوانست
سکوت کرد
عقب کشید
تظاهر کرد که تمام سخنان مرد را پذیرفته!
+باشه بکهیون! باشه...درستش این نیست که عاشق اینطور خودش رو در برابر قضاوت ها و تهمتهای معشوق به چوب بکشه و اثبات کنه اما من...فقط برای اینکه واقعا بهت ثابت بشه...نشون میدم که چطور و واقعا من..چقدر دلبسته توام!
چشمهایش را چرخاند و به سمت پنجره رویش را برگرداند
:واقعا هم که شبیه جنوبیا حرف میزنی!
ناخودآگاه گفت اما به گوش سرباز رسید
اخمهایش را بیشتر در هم کشید
به سرعت از جا بلند شد
میز را دور زد و رو به روی مرد ایستاد
دستهایش را روی میز کوبید و نگاه خشمگینش را به مرد داد
+تو الان...چی گفتی؟
مستقیم و گستاخ بدون آنکه ذرهای نشانهای از ترس در وجودش باشد، متقابلا پیش سرباز قد علم کرد و درجات روی سینهاش را به رخش کشید
:هرچیزی که گفتم... اگر شنیدی که اهمیتی نداره... و اگر هم نشنیدی...باز هم بی اهمیته!
و تو سرباز پارک... بهتره بری به توالتهای خوابگاه برسی! منتظرن تا با آب سرد تمیزشون کنی تا شاید یادت نره که علاوه بر رابطهٔ ممنوعهای که با فرماندت داری... هنوز یک سرباز آماده خدمتی!!
ČTEŠ
ممنوعهمن
Romance𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst,Smut @Fancy_fiction بیون بکهیون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش د...