پارت بیست و نهم

88 42 21
                                    


های گایز
رَسا هستم
خب از اونجایی ک ممنوعه تا آخر آمادس و من منتظرم ببینم تعداد ووت اینجا چجوری میشه تا پارتارو با هم بذارم براتون، فعلا نتونستم اینکارو کنم
حیف نیس؟!
ممنوعه رو‌ همون طور ک دوس دارید برسونید ب جایی ک باید
باشه؟!
کیس یو
برو ک‌ رفتیم

من ایستاده‌ام به انتظاری که سر نمیرسد
به انتظار توده‌های غم!
به انتظارِ چشمانی که ببوسند دانه دانه حرف‌های نگاهم را!
به تویی که رفته‌ای....میروی!
به منی که مانده‌ام
و تو چه میدانی که هرگز داغِ انتظار نچشیده‌ای


درب اتاق به ناگه باز شد
قامت فرمانده کنار چارچوب در ایستاده و پس از کوبیدن پا برای مافوقش قدم به درون اتاق برداشت
:قربان!
تیمسار به فرمانده ای که روزی سرباز تحت تعلیمش بود خیره نگاه انداخت
به ناچار در‌چند روزی که برای دستگیری جاسوس آمده بود، مهمان اتاق فرمانده شد
_فرمانده!
بکهیون قدم برداشت و نزدیک میزی که جایگاه خودش بود ایستاد
با قامتی صامت و چهره ای مصمم درخواست کرد
:قصد دارم حکم جاسوس جنوبی رو خودم اجرا کنم!
چشم هایش ریز شد
کمی خودش را به پیش کشید
_بیون این خلاف چیزی که من به خاطرش...
گستاخانه به میان حرف مافوقش پرید
: قربان! خواهش میکنم!
شکه به چهره اش که هنگام درخواست تفاوتی با التماس نداشت خیره نگاه کرد
_من اینجام تا حکمش توسط خودم اجرا بشه نمیتونم واگذارش کنم!
نزدیک تر شد
: خواهش میکنم قربان!من نشده که تا به الان ازتون درخواستی کنم و حالا این و به عنوان اولین و آخرین درخواستم ببینید قبل از استعفا از ارتش!
کلافه چشم بر هم گذاشت
چه کسی میدانست اصرار و آشفته حالی فرمانده جوان برای چیست؟!
تشویش و یک جا ساکن نشدن او را به حرص و عصبانیت تعبیر می‌کردند و تنها معشوقهْ تازه داغ دیده خانواده بیون میدانست که مردِ همیشه خطاب شده به ٫بیون جوان٫چه در دل دارد و چه عذابی را متحمل است!
تنها هه جونگ میدانست دلیلِ به هر سو تن کوبیدن بکهیون را و تنها او می‌دانست اویی که سوخته دل بود در هیاهویِ به پا شده و سوخته تن بود از نبودن معشوقه اش!!!
به پشت صندلی تکیه داد و نگاهش را از پنجره کوچک بالای میز به بیرون دوخت
بکهیون صبورانه به انتظار ایستاد
پس از چند لحظه سکوت،در اخر اعلام کرد
_سعی میکنم درک کنم که چون در اثر صمیمیتی که با سربازت داشتی آزرده ای حالا قصد تلافی خیانت به اعتمادت رو داری...پس
حکم رو اجرا کن...
به‌وضوح برق پیروزی در چشمان فرمانده آشکار شد
تعظیم بلندی رو‌به تیمسار ابراز کرد و چند قدم عقب کشید
:پس..با اجازتون...میرم که شرایط رو فراهم کنم!

-پس تصمیم قطعی گرفته شد و؟
: معشوقم رو‌ عازم یک سفر بی بازگشت کردم!
-از ابتدای حرف زدنمون تا به الان...خیلی راحت تر صحبت میکنید!
: دنبال چی میگردی؟
-اعتراف به اینکه بعد از پارک چانیول عوض شدین!
:این واضح نیست؟
-ما دوست داریم این اعتراف و بشنویم!
به سمت دختر خم شد
:گفتن یه چیزهایی از توفیقشون کم میکنه خانم بازرس!
-شما بگین...برای ما لذت بخشه فرمانده! به هر حال...شما از اینکه هرگز نتونستید به سربازتون این رو بگید پشیمونید!
:عوضش چیزهایی بهش دادم که از وجودم بود!! چیزهایی مثل آبروم...مثل عشقم... سلامتیم و شغلم!

ممنوعه‌منOù les histoires vivent. Découvrez maintenant