پارت پنج

163 68 4
                                    

(پارت پنجم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...

: کافیه!
سرش را بالا گرفت
+چی؟
مرد ماسک به صورت زده به آرامی از زیر بازوان مرد بلند قد،تن خسته و پر حرارتش را بیرون کشید.
پیراهن از تن بیرون نکشیده از تخت بلند شد
:خستم!یکم استراحت کنیم!
مرد یک شبه که هنوز در شوک این ناگهان پا پس کشیدن بود، روی تخت به کمر دراز کشید
+باشه!
در ثانیه ای هوای پرشور و شهوت فضای اتاق به فضایی سرد و منجمد تبدیل شد، مرد،گیج از این تغییر نابهنگام،ملحفه طوسی رنگ نازک را به تن کشید و خصوصی ترین عضو بدنش که هنوز داغ از حرکت در حفره تنگ مرد ایستاده بود را از نظر همان مرد پنهان کرد.
برای چند لحظه ای پایین تنه اش را با باکسری که کنار تخت افتاده بود پوشاند و به سمت ساک چرم حرکت کرد.
بدون آنکه زحمت دید زدن مرد روی تخت را به خودش دهد خم شد و باکس چوبی سیگار را به همراه فندک فلزی نقره ای رنگ بیرون کشید.
به سمت پنجره کوچک نم‌زده از باران، قدم برداشت،نخی را بین انگشتان ظریفش بازی داد و با نزدیک کردن شعله کوچک فندک به لبه سیگار دود غلیظ را به سینه کشید.
ناگهان با یادآوری حضور فرد دیگری در اتاق برگشت و با به رخ کشیدن نوک سینه های برجسته شده از شهوت بدنش، به مرد خوابیده نگاه انداخت.
اندکی دستش را از بدن فاصله داد
با کج کردن سرش اشاره ای زد
:یادم رفت بپرسم... اذیتت که نمیکنه؟
مرد که حتی گمان این مورد خطاب واقع شدن از سمت فرمانده را نداشت،با حفظ خونسردی و با صدای دورگه شده لب زد
+نه...عطرش خوبه!...
:میکشی؟
+نه ممنون!
:هوممممم
از مرد رو گرفت،نگاه معشوقه یک شبه حتی لحظه ای از جسم ایستاده فرمانده کنده نمیشد.
چطور می‌توانست هم ظریف و هم ورزیده باشد؟چطور انقدر دست نیافتنی به نظر می‌رسید؟
دست زیر سر گذاشت و به تن نیمه مخفی شده در آن پارچه یک تکه خیره شد.
مرد جوانِ پشت پنجره،خستگی ناپذیر به نظر میرسید،برای اولین باری که هیون کی با همجنس خودش می‌خوابید ناشیانه عمل نکرده بود، سعی کرده بود که به چشم مرد جوان آماتور و دست پاچه به نظر نرسد،خب خوشبختانه که تا به حالا اثری از نارضایتی در چهره و حرکات بکهیون مشخص نبود.
دقیق تر شد
سیگار تا نیمه رسیده و دود فضای بسته اطراف مرد را احاطه کرده بود.
+اسمم...هیون کیِ!
سر فرمانده به عقب برگشت،چشم های ریز شده اش را به چهره مرد روی تخت زوم کرد
با حرکتی فریبنده سیگار بین انگشتانش را حرکت داد
:هیون...کی؟!
با جلب توجه مرد کمی جا به جا شد
لبخندی به چهره مضطربش نشاند
مودبانه و رسمی پاسخ داد
+بله!هیون کی!..... راستش نمی‌دونم ازم‌ بزرگترین یا نه!
بکهیون،متفکرانه به مرد خیره بود،پک محکمی به سیگار زد و یک قدم نزدیک شد
:فکر کنم...بزرگتر باشم!
کمی جا به جا شد،با کامل برگشتن جسم فرمانده به سمت مرد،معذب از دیدن بدنی که تا چند دقیقه پیش در شهوت غلط میزد تند پلک زد.
+اوه...درسته... احتمالأ بزرگ‌ترین!
کام عمیقی گرفت و انتهای سوخته سیگار را به سطل کنار تخت منتقل کرد
زانویش را به لبه تخت فشرد و همراه ساختن تکیه گاهی با دستانش نزدیک مرد شد
:من...سی سالمه!
مستقیم به چشم های تیره رنگ زیر ماسک تیره رنگ مخفی شده مرد خیره شد
عطر سیگار زیر بینی مرد را نوازش داد
نفس عمیقی کشید
نیشخندی روی لب های مرد خوابیده نشست
سی سال؟!...سی سالش بود این مرد شهوتی و استخوانی؟!
دستش را به بازوی مرد کشید،گردن درازی کرد
+برای تفریح اومدم شمال!
مردمک چشم های فرمانده درشت شد،به تندی فاصله گرفت
:تو...تو اهل جنوبی؟؟؟...از جنوب میای؟؟
تشویش؟....اضطراب؟...حس نهفته در پشت چشمان این مرد چه بود؟
اخم ریزی صورتش را زینت داد!
نخستین سوال نقش بسته در ذهنش را به زبان آورد
+برات مهمه که از کجا اومدم؟
به سرعت از تخت فاصله گرفت و به سمت در حرکت کرد،بدون انداختن نگاه اضافه ای به پشت سر،زیر لب زمزمه کرد
:می‌خوام بنوشم!فکر کنم یچیزایی اینجا باشه!
موشکافانه به جای خالی مرد،میان چارچوب در نگاه انداخت
از همین حالا کنکاش برای زیر و رو کردن زندگی مرموز مردی که طلب معشوقه های یک شبه میکرد برایش تبدیل به هدفی پایان ناپذیر شد‌.به هر حال هیون کی برای تفریح امده بود و چه تفریحی بهتر از این!

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora