پارت سه

149 73 4
                                    

(پارت سوم)

محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...

+قربان!
با نشنیدن پاسخی ادامه داد
+ما کجا میریم؟
دست به پشت کمر تکیه داده بود و به همراه سرباز انتقالی که عجیب چشمش را گرفته و عطشش را بیدار کرده از پادگان به سمت دیوار های فلزی محافظ حرکت می‌کردند
قصد بازی داشت
فرمانده جوان با روح سرکش اما آرام قصد بازی و شیطنت کرده بود
بی توجه به کلماتی که از سمت سرباز به گوشش می‌رسید تنها در فکر و خیال به سر می‌برد و مشتاق،برای هرچه زودتر تماس گرفتن با مادربزرگ برای رفع عطش بی وقت و بی محلش بود!

+قربان!!!
ایستاد،کلافه پاسخ داد
:بله؟!چی میگی سرباز؟
چند قدم به سمت فرمانده برداشت
گرما نفسش را بریده بود
فرمانده به سرعت و بی توجه به پاهای خسته او قدم برمیداشت و این دور سرعت تند چانیول را از پا درآورده بود
هوای گرم از زیر لباس بدنش را خیس از عرق تابستانه میکرد
+میشه بگید که کجا میریم؟
راه افتاد
با خونسردی ظاهری گفت
:بهت گفتم،تو سرباز همراه منی،نگران نباش چیز بدی در انتظارت نیست!
+اما ما داریم از مقر دور میشیم!
ناگهان ایستاد
اخم ریز و تصنعی صورتش را زینت داد
نیم رخ مردانه و جدی خود را به رخ چشم های درشت مرد پشت سرش کشید
:داری به خودت اجازه میدی با فرماندت بحث کنی؟
دست های سرباز به سرعت از هم باز شد
+نه نه قربان قطعا این طور نیست
:پس ساکت شو!
+ب..بله قربان!
به انتهای مسیر رسید
این حقیقت که سرباز نظر فرمانده را جلب کرده صحیح بود اما فرمانده بی حوصله تر از آن بوده که پرحرفی را تحمل کند
بیخیال نقشه بچه گانش شد
کلافه نفسش را بیرون فرستاد
:برو!
با گیجی پلک زد
+بله؟
:گفتم.. میتونی بری
متعجب بود
+بله چشم.... برمی‌گردم به قرارگاه
:من تا فردا شب در زمان استراحتم هستم پس بهتره حواست و جمع کنی و کارهایی که مربوط به منه رو حاضر کنی...وقتی برگردم بهشون رسیدگی می‌کنم!
با تامل برگشت
برق قطره های عرق روی پیشانی سرباز به چشم مرد میزد
اینبار آفتاب از پشت سر فرمانده می‌تابید
مسیر نگاه سرباز را بریده و راه نگاه فرمانده را آزادانه باز کرده بود
چشم‌های درشت
لب هایی به رنگ قرمز تیره و از شدت گرما نیمه باز
پوست گندمی
تناسب و فاصله بین چشم ها و بینی
گردن کشیده
شانه های پهن و مورد علاقه
همگی دست به دست هم داده، شدت جوشش و حرکت خون در رگ های مرد را بی توقف میکرد
نفس عمیقی کشید
: میتونی بری!
+بله قربان....
احترام نظامی
پای بلند به زمین کوبید
+خدانگهدار
با رعایت فاصله از فرمانده جوان دور شد
از پشت شانه های عضلانی سرباز را دید زد
به سختی چشم گرفت و وارد مسیر پر افرای همیشگی اش شد
سخت مشغول فکر بود
آفتاب به نیمه آسمان رسیده و نسیم خنک عصر گاهی گذر کوتاهی به لا به لای برگ های افرا زده و نوازش نرمی به پوست خسته صورت فرمانده می‌کشید
کلاه از سر برداشت
نسیم به نرمی، موهای کم پشت مرد را به بازی گرفت
سرخوش پلک روی هم گذاشت
عطر چوب درختان را به سینه کشید
صدای ضعیف زمزمه پرندگان و ناگهان...
...
..
.
تصویر نا واضح سرباز پشت چشم هایش نشست،آنقد بلند و صورت گرم پیش نگاهش نقش بست
شکه پلک از هم فاصله داد
:این چی بود؟!
عصبی شد
کلافه با خود این چنین فکر کرد
این حالت احمقانه قطعا از مشغله فکری طولانی مدت بود
پا تند کرد
باید هر چه سریعتر کلکش را میکند و با استفاده از این تعطیلی دو روزه نیازش را ارضا می‌کرد
می‌رفت...سریعتر دویید و جهت گرفت...باید میرفت... می‌رفت به شهر و ترتیب رابطه داغ یک شبه ای را می‌داد
امان از دست این تمایلات نا به هنگام که هر بار جسم فرمانده را سرکش و بی تحمل می‌کرد
کاش که یا همیشگی می‌شد و یا به فنا میرفت

ممنوعه‌منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang