⌯❀[ part 9 ]❀⌯

359 80 16
                                    

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

آنچه در این پارت خواهید خواند:

╼'بالاخره این جنگ بیست ساله رو تموم میکنم.
قرار نیست ایندفعه رحمی در کار باشه.
از اونجایی که سخاوتمندم بهت اجازه میدم خودت انتخاب کنی با چی کارتو بسازم.

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

°•پارت نهم•°

×چی شد محموله ورودی رو بازرسی کردین؟

+بله فرمانده، چیز مشکوکی نداشت اجازه ورود دادیم.

×خوبه.
گروهی که اعزام شده بودن اون مغازه رو بازرسی کنن چی؟

+قربان چیز خاصی دستگیرشون نشد،فقط دارو های گیاهی نگهداری میکردن.

×مگه میشه؟!
مطمعنید درست بازرسی کردن؟

+بله.

[×اون پیرمرد موزی.
فکر کردی به این راحتی ولت می کنم؟
چی کار کردی اون سم های کوفتیتو؟]

-فرمانده پارک...

×چیه؟

- قربان یه دختر خدمتکار میخواد شما رو ببینه.

×یه دختر خدمتکار؟

[×حتما سوآ عه!
دختره دردسر ساز.
حتما فهمیده رفتم سر وقت اون پیرمرد خرفت، اومده دعوام کنه.
تا کی باید صبر میکردم و میدیدم داره ذره ذره خودشو از بین میبره؟
هرچند که نتونستم اون لعنتی رو گیر بندازم، ولی قطعا این کارو میکنم.]

×خیلی خوب الان میرم.
شما گزارش بازرسی رو بذارید رو میزم.

از دفترش خارج شد و به سمت حیاط حرکت کرد.
به دیواری رسید که اگر اونو رد میکرد،درست جلوی در ورودی قرار می‌گرفت.
نفس عمیقی کشید و تمرکز کرد.

[×خیلی خوب جیمین.
هر چی هم که گفت اصلا تحت تاثیر حرفاش قرار نمیگیری ،مخصوصا ا‌ون چشمای به ظاهر مظلومش!
تو کار درست رو کردی پس هر چی اصرار کرد قبول نکن.
اون الان نمیدونه داره با خودش چی کار میکنه، پس تو باید حواست بهش باشه.]

سرشو به نشونه تائید به افکارش تکون داد و راه افتاد.
درست جلوی در ، دختر خدمتکاری رو دید که پشتش به اون بود و مدام داشت سرجاش تکون میخورد.

[×بویا؟!
(چیه؟!)
چرا اینقدر تکون میخوره؟]

یه لحظه سرجاش ایستاد.

[×اوه اوه فکر کنم داره آماده میشه به خدمتم برسه!

لبخندی زد و دست به سینه ایستاد.

×این روحیه مبارزه طلبشو دوست دارم.
خوب به هر حال از قدیم گفتن کتک خوردن از دوست خوش است.
شایدم اینبار نه!]

⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1Where stories live. Discover now