⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
آنچه در این پارت خواهید خواند:
╼'آخرین کلمه های قبل از مرگ ،برای احمقاییه که به اندازه کافی حرف نزدن!
من حرفامو زدم...
⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
°•پارت دوازدهم •°
صداشو که به طرز فجیعی به لرزه افتاده بود بالا برد و ادامه داد:
+زودباش کارمو تموم کن!
زود باش لعنتی!
تهیونگ غرق شده بود.
تو چشمای سوآ...
چشمایی که لبریز از حقیقت بود.
اما چی آذارش میداد؟
چی باعث شده بود تا اینجا پیش بره؟
چرا از دیدن جین کنار سوآ اونقدر عصبی شده بود؟
چی باعث شده بود اینقدر راجع به سوآ بدبین باشه؟
شاید داره فرار میکنه.
از احساسی که نمیخواد میعنیش رو بپذیره.
این حجم از واکنش واقعا غیر طبیعیه!
هرچند از حقیقت اتفاقایی که برای سوآ رقم خورده بود خبر نداشت،ولی میتونست درموندگی سوآ رو با تموم وجودش لمس کنه.
حالا قرار بود چکار کنه؟
به خاطر رفتارش شرمنده باشه؟
-چوآ.
کروکه کاجا...
(باشه.
بیا همین کارو بکنیم...)
وقتی خودت انقدر اصرار داری بمیری منم حرفی ندارم!
جای دستشو روی گردن سوآ محکم کرد و گفت:
-دوست نداری قبل از مرگت چیزی بگی؟!
اون واقعا تو کارش مصمم بود؟!
سوآ که نمیدونست...
چون مثل همیشه قادر نبود از سد چهره بی تفاوتش بگذره و بفهمه چه حسی داره.
شنیدن اون حرفا حتی دل سنگو آب میکرد، اما انگار هیچ تاثیری رو تهیونگ نذاشته بود!
حتی ذره ای ترس تو صورت سوآ نمایان نشد.
انگار براش فرقی نمی کرد.
دیگه تسلیم شده بود.
دیگه نمیخواست ادامه بده.
+آخرین کلمه های قبل از مرگ ،برای احمقاییه که به اندازه کافی حرف نزدن!
من حرفامو زدم...
ناراحت کنندس کسی که اونارو شنید تو بودی، اما کاریش نمیشه کرد.
حرفای اون دختر عصبیش میکرد.
شاید به خاطر این بود که باهاش موافق نبود.
- چی تو سرت میگذره کیم سوآ؟
حتی یه کلمه از حرفایی که زدی هم نفهمیدم!
برامَم مهم نیست اون ماجرایی که ازش حرف میزنی چی بوده.
اما فکر میکنی تو این دنیا فقط تویی که درد میکشی؟
تویی که سقف عالم رو سرت خراب شده؟
نه اینطور نیست!
حرفایی که زدی یه مشت مزخرف بود که فقط از آدمای بزدل برمیاد.
+تو هیچی نمیفهمی.
یه اشراف زاده که تا چشماشو باز کرده کورور کورور ندیمه دورش بودن تا یه وقت خار به پاش نره نمیفهمه من چی میگم.
آدم خودخواهی مثل تو که فقط خودش براش مُهمه درد منو نمیفهمه.
یه عوضی که فکر و ذکرش غرورشه نه احساسات بقیه، هیچی نمیفهمه.
تویی که کنارت همه عزیزاتو داری نمیفهمی من چی میگم...
توعه لعنتی نمیفهمی بی کسی و تنهایی چه زجری داره!
YOU ARE READING
⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1
Fanfiction⇊قسمتــی از فیک -پس همین الان منو بکش! +مُ؟!...(چی؟!) -گفتم همین الان منو بکش! من که به هر حال انگیزه ای واسه این زندگی رقت انگیز ندارم. می تونی منو بکشی و همینجا خاکم کنی! همونجا توی اون باغچه گل سرخ. حداقل جایی که خاک میشم برخلاف زندگیه فلاکت بار...
