⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
آنچه در این پارت خواهید خواند:
╼'راه رفتن رو یاد گرفتم...
تا دویدن رو بلد بشم؛
دویدن رو یاد گرفتم...
تاراهی برای زودتر رسیدن پیدا کنم؛
دویدم و دویدم و دویدم...
بدون اینکه بدونم سهم من از زندگی،
فقط دویدن بود
نه رسیدن!
⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
°•پارت یازدهم •°
از اقامتگاه سولیا اومد بیرون.
یکی از ندیمه ها جلوی پاش چراغ گرفته بود تا بتونه به تاریکی شب غلبه کنه.
ماه امشب کامل بود اما انگار فعلا قصد نداشت از پشت اون ابرای سیاه بیاد بیرون.
دوباره برگشت و به کاخ خواهرش خیره شد.
هنوز تو فکر حرفایی بود که سولیا بهش زده بود.
-یونگی درسته که امروز سولیا ، اون دختره سوآ رو دیده؟
•بله عالیجناب.
بهم گزارش رسیده که تو کتابخانه قصر، با هم ملاقات داشتن.
تهیونگ پوزخندی زد و در حالی که به راهش ادامه میداد گفت:
-آخه چیه اون دختره دزد واسه خواهرم جالب بوده که اونقدر بهم التماس میکرد یکی دیگه رو به جاش بفرستم؟!
یونگی نمیدونست باید جواب بده یا نه.
اما ادامه دار شدن حرفای تهیونگ بهش فهموند تنها کاری که الان باید بکنه گوش کردنه.
-فقط بلده دردسر درست کنه.
همیشه موقع هایی که نباید باشه، سر و کلش پیدا میشه!
لازم بود بیاد و خواهرمو ببینه؟
آخه سولیا چرا باید واسش اینقدر عذاب وجدان داشته باشه؟
•قربان چیزی هست که فکر میکنم باید بهتون بگم.
-چیه؟
چیزی شده؟
•بهم خبر دادن وقتی تو اقامتگاه بانو سولیا بودید، همون دختر خدمتکار ،اصرار داشته باهاتون ملاقات کنه.
- واقعا که حرف نداره !
به عقلش نمیرسه نباید جلب توجه کنه؟!
•سرورم فکر میکنم کار واجبی باهاتون داشته باشه.
-کدوم کار واجب؟
فکر میکردم ندیمه ارشد بهش آموزش داده.
با این تابلو بازی که در آورد ، دیگه عمرا بتونم باهاش ملاقات کنم.
الان همه فکر میکنن این دیگه چه خدمتکاریه که ولیعهد بهش اجازه ملاقات میده؟!
هر کاری داشته باشه، میتونه قبل از حرکت با ندیمه مادرم در میون بذاره.
بعد از ادای احترام یونگی، به مسیرش ادامه داد.
مهم نبود چقدر تلاش کرده بود قاطع و محکم به یونگی بفهمونه سوآ مشکل خاصی نداره،مهم دل خودش بود که یه لحظه آروم نمیگرفت.
باید از فکر سوآ بیرون میومد.
چه بهونه ای بهتر از سولیا؟
-یونگی حواستون هست نیمه شب ، خواهرمو به کاخ مخفی منتقل کنید یا نه؟
•بله عالیجناب ، همه چیز طبق برنامه پیش میره.
VOUS LISEZ
⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1
Fanfiction⇊قسمتــی از فیک -پس همین الان منو بکش! +مُ؟!...(چی؟!) -گفتم همین الان منو بکش! من که به هر حال انگیزه ای واسه این زندگی رقت انگیز ندارم. می تونی منو بکشی و همینجا خاکم کنی! همونجا توی اون باغچه گل سرخ. حداقل جایی که خاک میشم برخلاف زندگیه فلاکت بار...
