⌯❀[ part 7 ]❀⌯

379 72 29
                                    

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

آنچه در این پارت خواهید خواند:

╼'اون .... اون عوضی یه شیاده دروغگوعه....
بهش اعتماد نکن...
دیگه منو تنها نذار....
خواهش میکنم...

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

°•پارت هفتم•°

+خدای من ...
اون...
اون نمیتونه جیمین باشه!

حضور جیمین اونجا، اونم تو اون وضعیت، مثل یه وصله ناجور بود که هیچ جوره قابل پذیرش نبود.
حتی تک تک گرد و غبارای اونجا که گوشه گوشه اتاق جا خشک کرده بودن، حضور اون مرد رو تو این اتاق متروکه غیر منطقی میدونستن.
سوآ داشت به چشماش التماس میکرد درست نگاه کنن؛جیمین چرا باید اینجا و اونم تو این موقعیت باشه؟!
انگار پاهاش به زمین میخ شده بودن، نمی تونست حرکتشون بده.
شاید می ترسید اگه بره نزدیک تر واقعیت تلخی که سعی در انکار کردنش داشت، قطعی بشه!
وقتی بالاخره اولین قطره اشک روی گونش سر خورد، احساس کرد انگار بدنش یه مشت آب به صورتش زده و ازش میخواد خونسردیش رو حفظ کنه.
پس اولین قدمو برداشت.
دومین قدم.
آخرین قدم به افتادنش کنار بدن غرق در خون دوست پچیگیش ختم شد!
جیمین روی اون صندلی بزرگ، بی حرکت نشسته بوده.
دستش رو نزدیکتر برد و تکونش داد.
جیمین بیدار نشد اما جسم بیجونش که درست روی صندلی جا نگرفته بود، با اون حرکت سر خورد و توی بغل سوآ جا گرفت.
احساس خفگی میکرد، نمیتونست جیمین رو تو ا‌ون وضعیت عصفناک ببینه.
اون واقعا مرده بود؟!
یه لحظه احساس کرد، شمشیری که توی قلبش فرو رفته داره تکون میخوره.
حتما به خاطر چشماش بود که پر از اشک شده بود و همه جا رو تار میدید.
اجازه داد اون مرواریدای لرزون از چشماش بیرون بیان تا دیدش بهتر بشه.
درسته اون شمشیر تکون نمیخورد،در واقع این قفسه سینه جیمین بود که داشت بالا و پایین میرفت!
روزنه های امید تو قلبش جوونه زد!

+جیمین؟!
جیمین صدامو میشنوی؟
خواهش میکنم چشماتو باز کن.

همیشه فکر میکرد رنگ قرمز چقدر به اون پسر که پوست روشنی داشت میاد، ولی الان کاملا نظرش عوض شده بود.
الان دوست داشت، هر رنگی رو ببینه بجز قرمز!
جیمین به سختی چشماشو باز کرد.
نفسای بریده بریده و کوتاهش، نشون میداد اصلا اوضاع خوبی نداره.
دیدش تار بود،ولی میتونست صورت سوآ رو تشخیص بده.
تمام تلاششو میکرد حرف بزنه،اما از بین اون لبای خشک شده، فقط چند تا آوای نا مفهوم بیرون اومد.
سوآ اول میخواست سعی کنه بفهمه جیمین چی میگه اما بعدش متوجه شد باید کار دیگه ای انجام بده.

+جیمین حرف نزن.
خونریزیت بیشتر میشه.
چند دقیقه همینجا صبر کن من برم دکتر خبر کنم.
هوم؟
قول میدم زود برگردم.

خواست بره که جیمین دستشو گرفت.

×صبر... صبر کن!

گفتن همون دو جمله کوتاه کافی بود تا سرفه وحشتناکی بکنه و خون بالا بیاره.
سوآ وحشت زده جیمین رو در محکم تر در آغوش گرفت و سعی کرد طوری نگهش داره که بتونه بهتر نفس بکشه.
دستاش،صورتش،لباسش همه خیس شده بودن.
خیس خون!
با اینکه مدام از جیمین میخواست حرف نزنه، ولی اون سعی میکرد یه چیزایی بگه که باعث میشد حالش بدتر بشه.
بهترین دوستش داشت جلو چشماش جون میداد و اونم نمیتونست هیچکار کنه؛
پس از خودش عصبانی بود.
اون چطور میتونست بعد از اونهمه اتفاقی که با هم گذرونده بودن،همینجوری بذاره بره؟!
پس از جیمین عصبانی بود.
الان باید کی رو سرزنش میکرد؟
چرا به حرفش گوش نمیداد هی میخواست حرف بزنه؟!
صداشو بالا برد

⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora