⌯❀[ part 13 ]❀⌯

337 87 9
                                    

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

آنچه در این پارت خواهید خواند:

╼'نصف اشتباهاتمون زمانی اتفاق میفتن، که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم.

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

°•پارت سیزدهم•°

°•فلش بک دقایقی قبل، تهیونگ روایت میکنه•°

[-چند دقیقه ای میشه با سولیا اینجا نشستم و دارم حرف میزنم.
خودم اینجام ولی حواسم جای دیگس...
این چند وقت به خاطر سولیا خیلی عصبی شدم، اما خداروشکر که دیگه همه چیز درست شده.
هرچند این عصبی شدنم، ممکنه یه نفر دیگرو اذیت کرده باشه اما زیاد چیز مهمی نیست.
آره اصلا مهم نیست...
اما چرا چیزی که مهم نیست اینقدر رو اعصابمه؟!]

+تهیونگ؟

-لعنتی!

+ها؟!
با منی؟!

اصلا متوجه نمیشدم سولیا داره باهام حرف میزنه، تا اینکه یه نیشگون محکم ازم گرفت.

-آیگو آپّا!
(ای وای درد گرفت!)
چرا همچین میکنی؟!

+چیشش‌‌‌...
چقدر نازک نارنجی!
دو ساعته دارم برات نُطخ میکنم بعد بهم میگی لعنتی؟!
برو خدا رو شکر کن دست ننداختم خفت کنم، الان به قدری عصبانیم که هر لحظه ممکنه اینکارو بکنم!

وقتی گفت خفم میکنه ناخودآگاه دوباره ذهنم رفت سمت کاری که با سوآ کردم.
دستمو گذاشتم رو گلوم...
یه لحظه خودمو جای سوآ گذاشتم.

[-چقدر حس بدیه یکی فشارش بده و تو نتونی نفس بکشی!
حتی واسه منم سخته چه برسه به اون دختر با بدن ضعیفش...
من چکار کردم؟!]

+اورابانی من شوخی کردم ...
واقعا که قصد ندارم خفت کنم!
ناراحت شدی؟

سولیا هیچی نمیدونست.
اگه میدونست راجع من چه فکری میکرد؟

- تو دیگه بهتره بری خواهر.
برو یه چند ساعت بخواب تا وقتی که واسه تعویض اقامتگاه بیان دنبالت.

+چی؟
آ... آها باشه برادر...

[-فکر کنم فهمید زیاد حال درستی ندارم.
چمیدونم الان فقط میخوام تنها باشم...]

+بعدا میبینمت.
چَل چا...
(خوب بخوابی...)

-اوهوم توهم خوب بخوابی.

وقتی سولیا رفت یه نفس عمیق کشیدم.
باید خودمو جمع و جور میکردم.
اصلا مشکل از اون محوطه بود؛باید از اونجا میزدم بیرون تا حالم میومد سر جاش.
اما مسئله فقط اون نبود،خیلی نگران سوآ بودم.

[-نکنه حالش بد شده باشه ؟]

-یونگی گفتی اون دختره امشب تو همون اقامتگاه خدمتکارا میخوابه؟

⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora