⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
آنچه در این پارت خواهید خواند:
╼' اگه قرار باشه بین جیمین و تهیونگ و کوک، یکی رو انتخاب کنی کی رو انتخاب میکنی؟
⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
°•special part•°
*از زبان سوم شخص روایت میشه
نویسنده:ببینم پس کجان؟
(از این به بعد مخفف میکنم خودمو (ن) میذارم متوجه بشین دیگه.)
در حالی که توی پذیرایی نشسته بود و داشت برای آخرین بار همه چیز رو چک می کرد پرسید.
خدمتکار:نمیدونم آخرین باری که دیدم داشتن میومدن داخل.
(ایشون و همکاراشونم ، خ میذارم به جاش.)
ن:شاید راهو گم کردن برو دنبالشون ببین...
با صدای جیغ بنفشی که دختر خدمتکار کشید،
نویسنده سراسیمه رفت سمت صدا.
جیمین در حالی که با ترکیبی از ترس و تعجب به اطراف نگاه میکرد و با شمشیرش گردن دختر خدمتکار رو تهدید میکرد گفت:
جیمین:این جا دیگه چه جهنمیه؟!
نویسنده اومد جلو که اون پسر آروم کنه اما یونگی بلند داد زد:
یونگی:هوی جلوتر نیا!
نویسنده به پشت اون دو پسر نگاه کرد تا بفهمه قصد دارن از چی محافظت کنن؛ زیادم غیر قابل پیش بینی نبود که جین، تهیونگ و خواهرش سولیا رو ببینه.
دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت:
ن:هی هی جای نگرانی نیست من براتون توضیح میدم.
خدای من قرار بود شمشیر هاتون رو نیارید داخل!
جیمین:واقعا فکر کردی اینقدر احمقیم که وقتی تو یه همچین جای عجیب غریبی میایم خودمون رو بی دفاع کنیم؟!
میگی چه خبره یا نه؟
آخرین چیزی که یادمه این بود که تو قصر بودم،یه دفعه دیدم اینجام!
ن:نشانتون رو ندیدین؟
با دیدنش باید آروم میشدید!
جیمین:از چی حرف میزنی؟
ن:خیلی خوب میدونم الان ممکنه یه کم عصبی باشید.
اممم توضیح دادنش یه کم سخته اما من شما رو می شناسم و کل زندگیتون رو میدونم،امروز اینجا جمع شدیم که راجبش با هم حرف بزنیم و ...
تهیونگ:کیه که منو یا خانوادمو نشناسه؟
چرا باید بخوام راجب زندگیم با تو حرف بزنم؟
سولیا کمی بیشتر بین دو برادرش خودش رو پنهان کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
ن:ببینید ...
دنیای منو شما با هم فرق داره.
من داستان زندگی شما رو مینویسم تا مردم بخونن.
من یه دوستم باور کنید!
میتونین نشانی که روی دستتون ظاهر شده رو نگاه کنید، اون بهتون ثابت میکنه که همتون توی داستان من هستید و خودتون قانع میشید.
ESTÁS LEYENDO
⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1
Fanfic⇊قسمتــی از فیک -پس همین الان منو بکش! +مُ؟!...(چی؟!) -گفتم همین الان منو بکش! من که به هر حال انگیزه ای واسه این زندگی رقت انگیز ندارم. می تونی منو بکشی و همینجا خاکم کنی! همونجا توی اون باغچه گل سرخ. حداقل جایی که خاک میشم برخلاف زندگیه فلاکت بار...
