⌯❀[ part 21 ]❀⌯

426 84 90
                                    

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

آنچه در این پارت خواهید خواند:

╼' آتیش زدن به یه زندگی ...
مواد منفجره، بمب یا هیچ کدوم از این مزخرفات رو لازم نداره!
"پا" میخواد...
که لگد بزنی به همه دارایی یه نفر و بری!

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

°•پارت بیست و یکم •°

با اظطراب از اون کوچه های غریبه و ناآشنا میگذشتن.
مدام با همدیگه آدرسی که جونگ کوک داده بود رو مرور میکردن تا فراموشش نکنن.
سوآ که زیاد نمی تونست تمرکز کنه چون دائم  حرفای کوک میومد جلوی چشماش.
اگه جیمین دستاشو نمیگرفت و دنبال خودش نمی کشوند ، قطعا ازشون جا میموند.
شاید اگه کوک نمیدونست اون خدمتکار نیست و به عنوان یه شاهزاده بهش اون حرفارو میزد، با خودش میگفت قطعا بازم داره گولش میزنه.
ولی اون میدونست سوآ کیه...
اون واقعا قصد داشت چه کار کنه؟
با یه خدمتکار فراری که اهل کشور دشمنه...

[+اصلا اون موقع که داشت اون حرفارو بهم میزد عقلش سر جاش بود؟]

سوالی که برای بار هزارم از خودش میپرسید.
تو این فکرا بود که با صدای هیجان زده جیمین به خودش اومد.

×رسیدیم!
جاده خاکی اینجاست ، تپه ای هم که میگفت ...

با دقت اون اطراف رو دوباره از نظر گزروند و با اطمینان به تنها تپه ای که اون اطراف بود اشاره کرد.

×همونه.

بدون معطلی مشغول بالا رفتن از تپه شدن.
جیمین و دو تا نگهبان همراهشون که مشکل چندانی نداشتن ولی ، راه رفتن تو اون زمین که پر بود از سنگ های ریز و درشت، برای سوآ چندان راحت به نظر نمیرسید.
هم کفشش مناسب اینکار نبود، هم لباسش.
دامنش مدام به پاش گیر میکرد و این باعث میشد سرعتشون کم بشه.
اما بالاخره از اون تپه با شیب تندش هم بالا رفتن.
حالا که زمین صاف شده بود سوآ حس بهتری داشت.
نیاز نبود زیاد برای پیدا کردن جنگل مائویی تلاش کنن چون کمی جلوتر، تراکم درختا بیشتر میشد و این یعنی اونجا همون جنگلی بود که جانگ کوک ازش حرف میزد.
کمی که نفس گرفتن به مسیرشون ادامه دادن و به اون سمت حرکت کردن.
جنگلی که ساکت، مرطوب، و تو اون شب تاریک و سرد ، واقعا ترسناک به نظر میرسید.
ماه زورش به ابرای مزاحم جلوش نمیرسید و نورش رو از مسافرایی که از اون جنگل سیاه میگذشتن دریغ میکرد.
گهگاهی سکوت مرموز اونجا، با صدای هوهو جغدها، یا ملودی خاص جیرجیرک ها شکسته میشد.
باد ملایمی که نوازش وار بین درختای اونجا میوزید،  سرما رو تا استخون سوآ هدایت میکرد که باعث میشد محکم تر از قبل خودشو بغل کنه.
سوآ سعی کرد ترس رو کنار بذاره و شجاعت بیشتری به خرج بده.
طبق حرفایی که جونگ کوک زده بود الان باید به سمت شمال حرکت میکردن.
سوالی که تو ذهنش ایجاد شده بود رو بلند پرسید تا جوابش رو از سربازای اطرافش بگیره.

⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1Where stories live. Discover now