⌯❀[ part 22 ]❀⌯

394 92 104
                                    

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

╼' می خوام فراموشت کنم !
اما فراموشی اتفاقِ بزرگیه که فکر نکنم هیچوقت درباره تو شدنی باشه.
لعنتی ، دوسِت دارم!

⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ

°•پارت بیست و دوم•°

×باشه برو اما منم همراهت میام!

چشمای مصمم جین به تهیونگ اجاره نداد باهاش مخالفت کنه پس سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
رو به محافظی که همراهش بود گفت:

-زودتر اسبای ما رو آماده کنید.

*بله عالیجناب!

به سمت محل نگهداری اسبای سلطنتی رفتن و منتظر شدن اسبا زین بشن.
تهیونگ همینطور که داشت سوار اسبش میشد گفت:

-هروقت امپراطور اومدن بهشون بگید برای صحبت درباره ازدواج بانو سولیا رفتم بویو...

بعد از اطاعت کردن سرباز اونجا، با پاهاش به پهلوی اسبش ضربه زد و به سمت دروازه قصر حرکت کرد.
هنوز خیلی دور نشده بودن که صدای یکی از نگهبانا متوقفشون کرد.

+سرورم!
جناب ‌ولیعهد!

جین و تهیونگ با اکراه منتظر شدن سربازی که نفس نفس زنان صداشون میکرد بهشون برسه.

-چه خبر شده؟
فکر کنم خیلی واضح بهتون گفته بودم در نبود من مسائل رو با وزیر ارشد درمیون بذارید!

نگهبان بعد از اونهمه دویدن، کمی نفس چاق کرد و گفت:

+قربان هیاتی که به بویو فرستادیم برگشتن!

جین و تهیونگ هر دو متعجب گفتن:

- چی گفتی؟!
×چی گفتی؟!
همشون اومدن؟

سرباز که انگار واسه گفتن حقیقت تردید داشت ، جواب جین رو نداد و گفت:

+فرمانده مین تو قصر شرقی منتظر شمان عالیجناب.

لبخند کوتاهی روی لبهای تهیونگ نقش بست و رو به جین گفت:

-میدونستم میتونم رو یونگی حساب کنم!

تهیونگ که زیاد متوجه صورت گرفته نگهبان نشد اما جین یه بوهایی برده بود.

×صبر کن تهیو....

-باید زودتر بریم قصر شرقی عجله کن!

جین نتونست حرفشو کامل کنه وقتی برادرش به سرعت از اسب پیاده شد و سمت قصرش حرکت کرد.
تهیونگ منتظر بود یونگی رو تو اقامتگاهش ببینه، اما با دیدن مردی که تو محوطه کاخش ایستاده بود متعجب سمتش قدم برداشت.
وقتی بهش نزدیک شد و تونست صورت یونگی رو تشخیص بده، سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و وقتی بهش رسید بدون تردید بغلش کرد و چند بار به پشتش زد.

⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺1Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin