چپتر اول

633 111 45
                                    

سر فصل اول: خاطرات جامانده

*پایگاه ارتش مرزبانی شرقی/سال ۲۰۱۱*

صدای نفس نفس‌های خودش توی گوش‌هاش منعکس میشد. سینه‌هاش به خس خس افتاده بود و قطرات عرق از پیشونی‌اش تا زیر چونه‌ش لیز میخورد.
مردمک‌های ریز شده‌اش با وحشت توی حدقه میلرزید. تنش به صورت محسوس و شدیدی به رعشه افتاده بود. پوست تمام نقاط بدنش گز گز میکرد.
زانوهای مرتعش‌اش رو با تمام توان توی شکمش جمع کرده بود.
سوییشرت‌ش از یک سمت روی بازوش افتاده بود. عینکش بخاطر نفس‌های پر حرارت و مضطربش مه گرفته بود. ترک عدسی سمت راست هم وضعیت رو بدتر میکرد.
موهای ژولیده‌ش بیشتر از هر وقتی آشفته بود.

خودش رو کنج دیوار مچاله کرد.
پاهاش رو روی زمین میکشید و به خودش نزدیک‌تر میکرد. کفش‌های پوسیده‌اش روی سنگ‌ریزه‌های زیرش سابیده میشد.

هر دو دستش رو محکم روی دهنش چفت کرد تا صدای خرخرهای دردناک گلوش بالا نره.

صدای بلندی از پشت دیوار شنید:

-شما برید این سمت دیوار رو بگردید. بقیه هم همراه من بیان. حواستون باشه! زنده و مرده‌ش فرق نداره... فقط نذارید با اون تراشه از اینجا بیرون بره.

صدای هماهنگ سربازها تنش رو مور مور کرد:

-چشم قربان!

پلک‌هاش رو با عجز روی هم فشرد.
از گوشه‌ی چشمش باریکه‌ی اشک چکید.
قلبش چنان به سینه‌اش میکوبید که انگار صدای ذهنش رو شنیده بود که به صورت تیتروار تکرار میکرد:

-: "این آخرین تپش‌هاته. این آخرین نفس‌هاته. این آخرین لحظاتته."

با سوزش یکی از گونه‌هاش، صورتش با شدت به سمت دیگه چرخید.
سیلی خورده بود.
وحشت زده چشم‌هاش رو باز کرد. به محض دیدن چهره‌ی مقابلش ذهنش خالی شد.

دختری با لباس ارتشی و نگاه نگران و ابروهای گره خورده.

با صدای ضعیفی لب زد:

-وی...ویلونا!

دختر مقابلش با صدای خفه‌ای سرش داد زد:

-بلند شو احمق! میخوای اینجا بمیری؟

-و...ولی...آخه...

-زود باش مایلین! اون تراشه رو از این جهنم ببر بیرون. برو و همه‌مونو از این شیاطین نجات بده!

*مکان نامشخص/زمان حال*

-نگاش کن. انگار از فضا اومده.

-این چه استایل لباسی‌ـه دیگه؟ باز دوباره مُدهای عجیب اومده تو بازار؟

-بیچاره! به نظر میاد مریضه.

-خدای من چه دختر جیگری! راست میگن بعضی‌ها گونی هم بپوشن خوشگلن.

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season2 ] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora