سرفصل دوم10 (ادامه)

69 24 10
                                    

*زمان حال/اداره اصلی*

بهرحال به نظر میومد وضعیت‌شون تغییر چندانی نکرده بود. تونسته بودن از نظارت دنیل خلاص بشن ولی الان تحت نظارت خود فرمانده بودن. چانیول از اولش هم حدس میزد اون پیرمرد هیچوقت کاملا بهش اعتماد نمیکنه ولی راه بهتری هم سراغ نداشت.
ولی حداقلش این بود که خبری از دوربین نبود و فقط یه شنود به لباسش وصل کرده بودن.
فرمانده از چانیول جریان لنزها و ایرپاد رو پرسیده بود. اون خودش همه‌چیز رو میدونست چون با دنیل همکار بود و فکر میکرد چیول و چانیول چیزی از این قضیه نمیدونن. اون فقط از چانیول پرسیده بود تا ببینه چانیول چقدر باهاش صادقه. خب البته که چانیول صداقت کامل به کار برده بود. البته، صداقت دروغ نگفتنه. گفتن همه‌ی حقیقت که نیست!

اون خیلی راحت تونست وانمود کنه که فکر میکرده دنیل دوست چیوله و میخواد کمک‌شون کنه.
فرمانده هم به چانیول گفته بود حالا که سر عقل اومده بهتره برگرده به وصعیت قبلیش. ولی اینبار دیگه یه ارتشی مضنون به خیانت نیست و این براش یجور عملیاته. باید اعتماد چیول رو دوباره جلب کنه و نقشه‌شو بفهمه.

البته که چانیول به سختی این طرح رو پذیرفته بود. چون اگه خودش رو مشتاق نشون میداد زیادی ضایع میشد.

اون حتی برای بیشتر کردن آب و تاب قضیه، چندباری به فرمانده گفته بود که درسته به چیول اعتماد نداره ولی دیگه به ارتش هم نمیتونه اعتماد کنه و اجازه داد فرمانده قانعش کنه.

و حالا اونا به هدف‌شون رسیده بودن و اینجا بودن و وقتش بود به "بعدش" فکر کنن.
میخواست از چیول بپرسه حالا چی؟ ولی یادآوری وجود شنود باعث میشد محتاط‌تر رفتار کنه. اما فکر کرد که اگه نپرسه هم اونایی که دارن صداشونو میشنون بهشون مشکوک میشن. پس یبار دیگه به هوش چیول و اینکه اون پسر قطعا میدونه باید چکار کنه که هم لو نرن هم نقشه بعدی رو به چانیول بفهمونه. پس لب باز کرد و پرسید:

-خب... حالا چی؟

⋰*→∙-←*⋱

بعد از اینکه نگهبان فرودگاه متوجه شده بود ماریا اهل مرز شرقی عه، رنگ نگاهش تغییر کرد. دختر هم که فهمیده بود اون طرز نگاه نمیتونه معنی خوبی داشته باشه قدم‌های ریز و نامحسوسش رو به عقب هدایت میکرد تا فاصله‌ی بیشتری بین خودشون بندازه. ولی در آخر نگهبان به سمتش حمله‌ور شد و اون هم که انگار کاملا انتظار چنین واکنشی رو داشت، پا به فرار گذاشت.
هیچ ایده‌ای نداشت که چه جرمی مرتکب شده. اون با بدبختی تونسته بود بیاد اینجا تا کمک بخواد. برای خانواده و مردم قاره‌ش. ولی حالا فقط برای دووم اوردن توی همین قاره نیاز به کمک داشت.
گیج بود و حتی مطمئن نبود واقعا همون چیزی باشه که نگهبان اسمشو میذاشت "مهاجر غیر قانونی"
چون اصلا نمیدونست این اصطلاح دقیقا چه معنی‌ای داره ولی حالا که داشت با تمام توان میدوید و سینه‌ش بخاطر کمبود اکسیژن به خس خس افتاده بود، میدونست که اون واژه‌ها هر معنی‌ای که دارن، قطعا معنی خوبی نیست.

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season2 ] Where stories live. Discover now