لبها،
این چیزی بود که مردم صداشون میزدن. ولی تو چشمای چیول الان دو تیکه گوشت فاسد شدهی بودار مقابلش بود که روی هم کوبیده میشد. حتی میتونست صدای ضعیف "شلپ شلپ" ازشون بشنوه.چشمها،
اونها فقط یک جفت ماهیچهی لزج بودن که مردمکهای مشکی رنگ توشون با چندشترین وضع ممکن میغلتیدن.ابروها،
تارهای کلفت مشکی رنگی که به شکلی نامنظم کنار هم انباشته شده بودن.از تمام وجود آدم مقابلش متنفر بود. همهچیز دربارهی اون مرد بهش حس انزجار میداد.
-: چیول! تو هنوز زندهای!
جملههای مرد رو قبل از اینکه فرصت ادا کردنشون رو داشته باشه، حدس زد. همهچیز به طرز کسل کنندهای طبق فرضیاتش پیش میرفت.
-چیول! خدای من تو زندهای!
نگاهش رو از چهرهی مرد گرفت و پایینتر اورد. فکر میکرد اگر به صورت مرد نگاه نکنه حس بهتری پیدا میکنه. ولی با دیدن بالا تنهی برهنهی مرد و عضلات شل و افتادهش و موهای زبر و پرپشت بدنش، وضعیت چندان تغییری نکرد.
-متاسفم که ناامیدت کردم.
هرچند که حالت چهره و لحنش بویی از تاسف نداشت. فقط جوابی که از قبل تو ذهنش داده بود رو به زبون اورد.
مرد با حالتی که سعی داشت دوستانه به نظر بیاد، خندید.
صدای خندههاش بدن چیول رو سردتر کرد.بعد از قطع شدن صدای خندهش، با ته مونده انحنایی که روی لبهاش بود گفت:
-بیا داخل.
و خودش رو توی چارچوب در کمی کنار کشید تا راه رو برای پسر جوون باز کنه.
چیول نگاه بیرمقی به فضای داخل انداخت و سریع چشماش رو روی صورت مرد برگردوند. هنوز مثل قبلا بیحوصله و کسل به نظر میومد. مهم نبود چقدر توی سرش احساسات مختلف باشن و دستهای مشت شده توی جیبش از شدت فشار انگشتاش، گز گز کنن. اون چهره هیچوقت قرار نبود هیچکدوم اونها رو نشون بده.
-به نظر میاد برای پذیرایی ازم خیلی منتظر موندی عمو لانی.
گوشه لبهای مرد پایین اومد و لبخندش کم کم محو شد.
چیول گردنش رو چرخوند و نگاهش رو به نقطه پرتی داد. هنوزم از مستقیما خیره شدن به فرد مقابلش فرار میکرد. البته که وقتی نگاهش رو مدام جابهجا میکرد نمیتونست روی مناظر دیگهای هم تمرکز کنه. درک تصویری کمی از اطرافش داشت. تکیهش برای سالم بیرون رفتن از اون هتل، صرفا روی انتخاب کلماتش بود.
-میدونم وقتی از کافه رفتم بیرون باهات تماس گرفتن و گفتن یکی دنبالت میگشته و میدونم که تا وقتی برسم اینجا هزارجور برنامه ریختی. ولی با همه اینا.. فکر نمیکنی یکم برات دردسر درست بشه؟