چپتر هشتم

99 40 15
                                    


به دست برنزه‌ای که کمر دختر مو شرابی رو نگه‌داشته بود اشاره کرد. جراتش رو متمرکز کرد و کلمات پراکنده‌ی توی سرش رو جمع و جور کرد:

-نه! بهش دست نزن!

دختر مو شرابی تند تند و با تعجب پلک زد. یه پسر بچه که حتی از نظر قدی هم ازش کوچیکتر بود داشت با جسارت برای مرد درشت هیکل کنارش خط و نشون میکشید.

بکهیون مخفیانه آب دهنش رو فرو داد و اخم کرد. سعی کرد طوری حرف بزنه که صداش نلرزه:

-من زودتر دیدمش.

دخترک با دیدن چهره‌ی هیستریک بکهیون و اعتماد به نفسی که تظاهر به داشتنش میکرد، ناخواسته لبخند شیطنت آمیزی زد.
انگشت‌های باریک و بلندش رو روی سینه‌ی پهن مرد گذاشت و با فشار کمی خودش رو عقب کشید. کمرش رو از بین دستای مرد آزاد کرد.
مرد با بهت به نیم رخ دختر نگاه میکرد و دختر با چشمای براق به بکهیون خیره شده بود.
قدمی سمت بکهیون رفت و دستشو کنار سرش برای مرد به معنای "برو" یا "مرخصی" یا همچین چیزی، تکون داد.
مرد ناباورانه فریاد زد:

-الان این الف بچه رو به من ترجیح دادی؟

دختر مو شرابی در حالی که پاهاش رو توی هم تاب میداد جلوتر رفت.
یک انگشتش رو زیر چونه‌ی بکهیون گذاشت و سرش رو بالا اورد.
درحالی که تو چشمای بکهیون زل زده بود گفت:

-مگه نشنیدی چی گفت؟ منو زودتر دیده.

مرد با عصبانیت دستش رو توی هوا تکون داد و نعره کشید:

-برو بابا.

و پشت بهش چرخید و ازشون دور شد.

دختر مو شرابی سرش رو روی شونه‌اش کج کرد. چتری‌های لخت‌ش تکون خورد و روی چشماش ریخت. لبخندش عمیق‌تر شد. نگاهش رو از چشمای بکهیون جدا کرد و به پشت سرش داد. با صدای آرومی که فقط بخاطر فاصله‌ی کم صورت‌هاشون شنیده میشد، پرسید:

-با دوستت شرط بندی کردی؟

بکهیون بار دیگه آب دهنش رو قورت داد ولی اینبار چندان توی مخفی کردن این پروسه موفق نبود. بالا پایین شدن سیبک گلوش و صدای بلندی که از دهنش در رفت، همه چیز رو لو داد.
معذب و صادقانه جواب داد:

-بله.

حلال چشمای دختر باریک‌تر شد و این موضوع شیطنت بیشتری به چهره‌ش اضافه کرد.

-چقدر گیرت میاد؟

بکهیون تند جواب داد:

-سه هزارتا.

-سه هزارتا چی؟

بکهیون هول کرده انگشت‌هاش رو روی پیشخوان کنارش کشید و نگاهش رو به نقطه پرتی داد.

-ی...یادم رفت بپرسم...

دختر مو شرابی ازش فاصله گرفت و تماس انگشتش و پوست چونه‌ی بکهیون رو قطع کرد. کمرش رو صاف کرد. حالا خیلی بلندتر از بکهیون به نظر میرسید. هرچند پاشنه‌ی کفش‌هاش هم بی‌تاثیر نبود.
لبخندش رو جمع کرد و با خونسردی گفت:

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season2 ] Where stories live. Discover now