بُرِش اول:دفتر خاطرات نچندان عزیزم، تو تنها موجود بیچارهتر از من در این بیمارستانی. چرا که بین ۳۷۴ بیمار روانی در این ساختمان، مال من شدی. احتمالا در زندگی قبلیات دمپایی دستشویی را خیس میکردی.
آقای سفید پوش میگفت تو جان نداری. که البته با این نظریهی احمقانهش مرا به این باور رساند که او دیوانهتر از دیوانههاییست که تحت نظر دارد. من حتی محض اطمینان چندباری چند ورق بیشتر از صفحاتت را پاره کردم و صدای جیغت را شنیدم. تا به حال کسی گفته بود صدای عجیبی داری؟بُرِش دوم:
شهر ما ۲۸ خیابان داشت و آن دلقک ادعا میکرد ساکن خیابان ۲۹ و نیم است.
در واقع اگر ما آدم معمولیها میخواستیم به خانهی دلقک برویم، از کرهی زمین سقوط میکردیم. چون پدر همیشه میگفت : «شهر ما آخر دنیاست.»
ولی نکتهی قابل توجهتر دربارهی دلقک، پاهای غیر طبیعی او بود. آنها از لولههای شیروانی باریکتر و از تیر چراغ برق بلندتر بودند.
با این حساب برای بازگشت از خانهی فضاییاش به روی زمین، نیاز به نردبان نداشت.
علاوه بر اینها دلقک همیشه یک فنجان دمنوش سرد توی دستش داشت. او همیشه نوشیدنیهایش را آنقدر نگهمیداشت تا یخ کنند.بُرش سوم:
حتی اگر به ماه هم نزدیک شوی متوجه میشوی که کک مکهای زیادی دارد حتی او هم با تمام جزئیات و برآمدگی و فرو رفتگیهای روی پوستش زیباست. با تمام نقاط قرمز کوچیکی که اگر بهم وصل شوند میتوانند یک صورت فلکی تشکیل دهند. ولی به دلایل نامعلومی از زیباییهای خود بیزار است. از من هم همینطور.
برش چهارم:
یکی از سفیدپوشها میگفت هدف از اینکه تو را به من دادهاند این است که بتوانم دردهای عفونی ذهنم را درمان کنم. تخلیه کلمات مثل بیرون کشیدن چرکهای روح است. ولی من ترجیح میدهم کسی چرکهای دور چشمم را بیرون بکشد و عفونتش را درمان کند. ذهنم فعلا میتواند صبر کند.
برش پنجم:
اینجا فاصلهی طبقاتی عجیبی وجود دارد.
قوانین سختگیرانهای برای اختلافات اجتماعی در این بیمارستان ترسیم شده.
مثلا آبی پوشها اجازه ندارند عاشق شوند. ولی سفید پوشها میتوانند با یکدیگر ازدواج کنند.
خانم سالدرا از وسواس شدید رنج میبرد. او قبل از دیدن پیرمرد افسردهی طبقهی بالا، که معمولا روی نیمکتهای محوطه مینشنید و منتظر گربهی مردهاش میماند، گمان میکرد همهچیز کثیف است. و حالا پیرمرد گربه مرده از نظر او تنها موجود تمیز این دنیاست حتی اگر یونیفرمش خاکی شده باشد.
سفیدپوشهای طبقهی ما ادعا دارند که تلاش میکنند وسواسهای خانم سالدرا را از بین ببرند. ولی به محض اینکه خانم سالدرا متوجه شد آقای گربه مرده تمیز است، او را به بیمارستان دیگری منتقل کردند. شاید خانم سالدار هیچوقت وسواسی نبوده... شاید سفید پوشها او را وادار کردهاند وسواسی باشد.
شاید همهچیز برعکس باشد. شاید آبیپوشها عاقلها باشند که سفید پوشهای روانی از ترس فاش شدن حیقیت، حبسشان کردهاند.