یک خیابون به اندازه ی 48 قدم مسافت داشت. پس بکهیون هم انتهای آخرین خیابون ایستاد و به اندازه ی 72 قدم ازش فاصله گرفت. به اندازه یک یک خیابون و نیم! محوطه ی بعد از خیابون 28 ام دقیقا شبیه به آخر دنیا به نظر میرسید. همونقدر خالی و غریب.
زیر لب همزمان که نگاهش رو به نوک خاکی شده ی کفش های عسلی رنگش خیره بود، زمزمه کرد:
-هفتاد و یک. و...هفتاد و دو.
سرش رو بالا اورد و صدای له شدن سنگ ریزه ها زیر پاهاش متوقف شد. در دیدرسش تنها علامتی که از حیات دیده میشد یک واگن کوچیک جدا شده از قطار بود. با بدنه ی پوسیده و رنگ های سبز و نارنجی زنگ خورده و ریخته شده.
ابروهاش بالا پرید. مردد به سمت واگن رفت و همون حین تلفنش رو از توی جیبش بیرون کشید و نگاهی به صفحه اش انداخت. تلفنش اینجا دیگه آنتن نمیداد و این موضوع به استرس خفیفی که زیر دلش وول میخورد تشدید بخشید.
نفسش رو بیرون داد و پلک هاش رو برای لحظاتی روی هم فشرد تا به خودش مسلط بشه. اون همچین آدمی نبود که به راحتی مضطرب بشه. ولی این مکان تمام احساسات بد بچگیش رو که سالها خفه اشون کرده بود، روی سرش آوار میکرد. انگار از تمام این منطقه صدای خنده ها و گریه های خودش رو میشنید و میتونست بوی بدن پدرش رو استشمام کنه. مردی که کشته بودش...
سعی کرد نسبت به لرزش شونه ها وسست شدن زانوهاش بی تفاوت باشه و قدم های محکمی به سمت واگن برداره. روی در یک دستگیره ی میله ای بزرگ بود که تلاش اول بکهیون برای کشیدنش با شکست مواجه شد. بعد یک نفس گرفت و با تمام توانش دسته رو کشید و در با صدای بدی باز شد. بکهیون با چهره ی در هم رفته غبار روی لبس هاش رو با ضربه های سبکی کنار میزد و زیر لب غرولند کنان جمله ی " عزیزم شما به یک روغن کاری درست نیاز داری. ماساژور نمیخوای؟" رو ادا میکرد. پاهاش رو بالا برد و وارد شد.
برعکس محیط بیرونی اون واگن، درونش زندگی جریان داشت و این موضوع بکهیون رو کمی دچار بهت کرد. فضای دنج جمع و جوری بود با دکور ساده. یک تخت تک نفره. آشپزخونه ای که فقط به اندازه ی یک گاز تک شعله و دوتا کابینت جا داشت. عسلی کوچیکی کنار تخت بود و یک قاب عکس خانوادگی روی اون و پشت به چند جلد کتاب و دفتر تکیه داده شده بود که توجه بکهیون رو به خودش جلب کرد.
نزدیک تر رفت و قاب عکس رو با احتیاط بین انگشت های استخونی و باریگش گرفت و به صورتش نزدیک کرد. سر آستین پالتوش رو روی شیشه اش کشید تا تصور براش شفاف تر و تمیز تر بشه. یک مرد قد بلند با موهای مجعد و یک لبخند مستطیلی. بینی نوک گرد و چشماش ریز شده. عینک ته استکانی. پیراهن چهار خونه و پولیور کرمی رنگ که دستش رو دور کمر باریک زنی پیچیده بود. زنی با لبخند عریض. چشم های پاپی شکل و چونه ی ریز. پیراهن صورتی رنگ و شکم بر آمده ای که روش دست گذاشته بود. به نظر میومد حامله باشه. مرد با دست دیگه اش یک پسر بچه ی ریز جثه رو حمل میکرد. سر پسر بچه جایی بین گردن و یقه ی مرد پنهان شده بود و به نظر میومد خوابیده باشه. اون هم مثل پدرش موهای مواج خرمایی رنگ داشت و لب های نیمه باز مونده اش باریک و صورتی بود. دختری هم بین اون ها ایستاده بود. قد کوتاه. موهای دو گوش بسته شده و یک لبخند ریز و خجالتی. انگار که دختر بچه داشته با نگاه شیفته و دلبرانه ای عکاس رو رصد میکرده.
دختر بچه برعکس بقیه اعضای خانواده موهای رنگ روشنی نداشت. موهاش مشکی و چشماش کشیده، خمار و تیز بودن. و طوری مستقیما به روبه رو نگاه میکرد که بکهیون احساس میکرد دختر توی عکس داره از پشت قاب بهش خیره خیره نگاه میکنه. بعد از چند ثانیه زل زدن به دختر سرش تیر کشید و صورتش لحظه ای از درد مچاله شد. و متوجه شد که تا اون لحظه پلک نزده و نفسش رو حبس کرده. صدایی توی گوشش یک اسم رو زنگ زد:
-مکسین!
ادامه دارد...