عضلات بدنش بخاطر سرما منقبض شده بود. لرزش خفیفی تو زانوهاش بود.
قدمهاش بیهدف جلو میرفتن. از یک کوچه به کوچهی دیگه...
آسمون تاریک شده بود. و نگاه مردم هم بهش عجیب و عجیبتر میشد. نگاه بعضی از رهگذرها شبیه چهارپاهای گرسنه بود و برای بعضیها هم طوری بود که انگار یک موجود چندش یا یک رخداد شرمآور دیدن.بین راههای بیجهتش، زیر پل عابرپیاده یک قوطی بزرگ حلبی دید که توش آتیش روشن کرده بودن.
قدم تند کرد و با اشتیاق خودش رو به منبع گرما رسوند. دستهای یخ زدهاش رو با فاصلهی کمی از شعلهها معلق نگهداشت. چشماش بیاختیار روی سیب زمینیهای درشتی قفل شد که توی شاخههای باریک درخت فرو رفته بودن و روی آتیش کباب میشدن.
چشمهای درشتش برق زد.هول زده هر دو دستش رو پایین برد و دو طرف یکی از سیب زمینیها چسبوند.
سوزش ناگهانی توی بدنش پخش شد. با نالهی ضعیفی دستهاش رو یکدفعهای پس کشید و سیب زمینی روی زمین پرت شد.روی زمین به زانو نشست و دوباره به سیب زمینی خاکی شده حمله برد.
انگشتهاش رو تند تند و کوتاه کوتاه روی پوست جزقاله شدهی سیب زمینی میکشید.
پوست سیاه و خاکی شدهی سیب زمینی تکه تکه روی زمین میافتاد.قسمتی از سیب زمینی رو تمیز کرد. آستینهای سوییشرتش رو تا سر انگشتاش پایین کشید. میخواست از پارچهی آستینهاش به عنوان دستگیره برای نسوختن دستهاش استفاده کنه.
سیب زمینی رو روی دستاش گرفت و با ولع شروع کرد به خوردن.
تند و پر سر صدا. بعد از هر بار که گاز ریزی از سیب زمینی ترد شدهی بین دستاش میگرفت، آب دهنش رو با ملچ مولوچ اعصاب خوردکنی هورت میکشید.سیب زمینی اول تموم شد و دستش رو جلو برد تا دومی رو شکار کنه که مچ دستش توی هوا اسیر شد.
بدنش برای ثانیهای یخ کرد و ذهنش خالی شد.
محتاطانه مردمکهاش رو چرخوند و از بالای چشم نگاهی به فرد بالا سرش انداخت.-خوشگل خانم بهت یاد ندادن نباید به غذای بقیه دست بزنی؟
دختر مقابلش با گیجی پلک میزد. انگار متوجه جمله نشده بود.
دست دخترک رو به آرومی رها کرد و با نگاه دقیقی چهرهش رو کاوش کرد.بینی دکمهای. لبهای قلوهای. پوست صاف و روشن. مژههای بلند و سفید رنگ و چشمای آبی.
-گمونم مال اینجا نیستی. برای مال اینجا بودن زیادی فرشتهای!
زانوهاش رو محکم کرد و صاف ایستاد. از بالا نگاه دوبارهای به دختر شوکه و ترسیدهی روی زمین انداخت.
با زبان بینالمللی گفت:-اسمت چیه؟
-م...ماریا...
سر تکون داد و دست راستش رو سمت خودش گرفت.