چانیول شکاکانه پرسید:
-میشه از اطلاعات اون فلش یک کپی بگیرید و نسخه اصلیشو به خودمون برگردونید؟
ماریا با خجالت و هیستریک خندید و با لحن معذبی برای مکسین توضیح داد:
-این آشناهای من یکم مشکل اعتماد دارن.
و نتونست چشم غره ی چانیول رو ببینه.
مکسین با خونسردی گفت:
-حق دارن خب. من دختر خونده ی رئییس جمهور الماام. راستش اگه خودمم بودم با اعتماد کردن به خودم مشکل داشتم.
بعد از این جمله ماریا لب پایینش رو گاز گرفت. امیدوار بود میتونست زبون دختر کنارش رو کنترل کنه. مکسین با دیدن چهره های مبهوت دو پسر مقبلش گردنش رو چرخوند و رو به ماریا با تعجب ساختگی پرسید:
-اوپس! بهشون نگفتی من کیم؟
البته که جواب سوالش رو میدونست!
ماریا قبل از این کاملا براش شرح داده بود که آشناهای جدیدش کمی مضطرب و محتاط هستن و اگه هویت مکسین رو بدونن حتما سکته میکنن. ولی میشد از برق تو چشمای مکسین و لبخند پهنی که حتی سعی در کنترل کردنش نداشت، تشخیص داد که اون دختر داره شدیدا بخاطر ترسوندن پسرها لذت میبره.
"روانی" اولین کلمه ای بود که توی ذهن ماریا برای توصیف مکسین نقش بست. زن داداشش که از قضا دختر خونده ی رئیس جمهور قاره ی دشمنشون هم بود، قطعا یک روانی بود.
چانیول اونقدر دچار شوک شده بود که قدرت تکلمش رو از دست بده. ذهنش خالی شده بود. چیزی که اون رو تااین حد دچار شگفتی میکرد، هویت مکسین نبود. در واقع چانیول نمیتونست هضم کنه که خودشون واقعا مرتکب چنین حماقتی شدن و اطلاعاتی که با بدبختی به دست اورده بودن رو درست توی بغل شیطان پرت کردن اونم درحالی که با پاهای خودشون به اون جهنم برگشتن.
ولی به نظر میومد چیول سریع تر تونسته به خودش مسلط بشه. شاید چون طبق معمول از قبل تمام احتمالات و به خصوص بدترین هاش رو در نظر گرفته بود. قبل از اینکه تصمیم بگیره تسلیم نقشه های ماریا بشه. اگرچه مواجه شدن با دخترخونده ی رئیس جمهور یکی از گزینه هاش نبود. ولی اون یک پیش زمینه از خیانت و شکست داشت. پس سریع تر به پذیرش بلایی که داشت سرشون میومد رسید.
نگاه پر از سرگرمی مکسین روی چهره های رنگ پریده ی دورش چرخید و لبخند خبیثش رو گسترش داد.
ماریا از ترس واکنش اون دو نفر و اون دو نفر از ترس کاری که مکسین میتونست با خودشون و اطلاعاتشون بکنه، رنگ به رو نداشتن.
در آخر همه چیز وقتی ترسناک تر شد که مکسین انگشت های باریک و ظریفش رو زیر موهاش برد و قسمتی از گوش خودش رو لمس کرد. بعد درحالی که سرش رو کج کرده بود و با نگاه بشاشی تو چشمای تیز چیول خیره شده بود لب زد:
-کجایید پس؟ الان وقتشه. میتونید بیاید.
و این جمله اش حتی ماریا رو هم شوکه کرد.
بعد از اون صدای دویدن و برخورد چکمه های سربازها با زمین از انتهای راهرو تن هر سه نفر رو از استرس و مردمک های مکسین رو از هیجان لرزوند.-برید داخل.
مکسین با چشم و ابرو به اتاقک پشت سرش اشاره کرد و چانیول نمیتونست تشخیص بده این یجور تهدیده یا دعوت؟
همیشه توی فهمیدن زبان بدن آدم ها و شناختن شخصیت هاشون با مشکل مواجه بود. و الان گیج تر از اون بود که بتونه اتفاقات اطرافش رو هضم کنه. برای اولین بار دلش میخواست یک شخص مستقل با قدرت تصمیم گیری نباشه و کسی به کار درست مجبورش کنه. مثل وقت هایی که قهوه ی فوری برای خودش درست میکرد و سر و کله ی بکهیون پیدا میشد و با داد و هوار بزور بیرون میبردش و یک قهوه ی درست حسابی مهمونش میکرد. اینطور نبود که خودش نتونه اینکارو بکنه ولی بکهیون بهش اجازه تنبلی کردن رو نمیدادو الان شدیدا به کسی نیاز داشت که بهش اجازه تصمیم گیری نده تا حتی اگه شده برای چند دقیقه به مغزش برای تحلیل موقعیت استراحت بده. ولی نه. نمیتونست. الان وقت استراحت نبود چون بکهیون اینجا نبود وهیچ فرد قابل اعتماد دیگه ای رو هم نمیشناخت. حتی چیول همالان از نظرش یک فرد بی مسئولیت بود. با فرماندهی اون پسر جوون تا اینجا اومده بودن و حالا تو این منجلاب گیر افتاده بودن. پس نمیتونست دوباره به چیول اعتماد کنه.
ولی قبل از اینکه چانیول بتونه راهی بهتر از اعتماد به پسر کوتاه قد کنارش پیدا کنه، آستین لباسش توسط همون پسر کشیده شد و دنبالش راه افتاد و وارد اتاق شدن.
در پشت سرشون بسته شد و بعد از چند ثانیه صدای چکمه هایی که هر لحظه بهشون نزدیک تر میشدن، جایی جلوی در، متوقف شد.
ضدای بم آشنایی که چانیول میدونست متعلق به فرمانده ی خیانت کارشه:
-دوشیزه دارل! تونستید امانتی ما رو پس بگیرید؟
مکسین با صدای واضحی جواب داد:
-دارید درباره فلش اطلاعات صحبت میکنید؟
روی کلمه ی فلش تاکید کرد. انگار میخواست صبر اشخاص حبس شده توی اتاق رو محک بزنه. رسما داشت بهشون میگفت که قراره حاصل تلاش هاشون رو بریزه دور و اونها نباید حرفی میزدن.
چانیول ولی طاقتش به سر رسید و قدم تندی سمت در اتاق برداشت که چنگ شدن بازوش توسط چیول، کنترلش کرد.
با غضب سرش رو سمت پسر کوچیکتر چرخوند. با چنین شدتی اینکار رو کرد که صدای شکستن قلنج گردنش رو شنید.
ولی چیول فقط انگشت اشاره شو روی لباش گذاشت. چانیول کلافه تر از قبل شده بود. دلش میخواست دست دیگه ی چیول که هنوز وی بازوی خودش بود رو با شدت پس بزنه یا حتی بشکنتش. ولی نمیتونست. هیچ راهی برای نجات کردن به ذهنش نمیرسید پس فقط با سردرگمی نگاهشو از چهره ی چیول که حالا روی اعصابش بود گرفت و اطرافشون رو نگاه کرد.
صدای فرمانده دوباره توی گوش هاشون زنگ خورد واعصاب چانیول رو به بازی گرفت: بله همون.
-بله. پس گرفتمش. بفرمایید.
صداهای ضعیفی از حرکت اومد و بعدش فرمانده با اشتیاق تشکر کرد و بلافاصله پرسید:
-خودشون کجان؟
سه نفر توی اتاق هنوز با عزاداری برای اطلاعاتشون کنار نیومده بودن که مکسین با خونسردی گفت:
-تو اتاقن.
و باعث شد ناخوداگاه هر سه نفر گارد بگیرن و برای هر نوع حمله احتمالی آماده بشن. صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک میشد خیلی ناگهانی و زود قطع شد طوری که انگار کسی بزور متوقفش کرده باشه و بعدش صدای مکسین اومد:
-کجا؟
فرمانده کلمه نصفه نیمه نامفهومی گفت که مکسین وسطش پرید و با تحکم گفت:
-یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بری تو اتاق!
چند لحظه جز صدای نفس های تند و مقطع فرمانده نیومد و بعد مکسین ادامه داد:
-اونا دیگه بدردت نمیخورن.
مکث گوتاهی کرد. با نرمش بیشتر ولی لحن قانع کننده و تاثیر گذاری توضیح داد:
-تمام اطلاعاتی که داشتن الان بهت برگشته. کسی هم که حرف اونا رو بدون مدرک باور نمیکنه خصوصا که خبر تحت تعقیب بودنشون پخش شده و مجبورن از مردم قایم بشن. چون مردم اونا رو به عنوان مجرم و خائن میشناسن. پس حتی نمیتونن زندگی آزادانه ای هم داشته باشن. دیگه به چه دردت میخورن؟ بیخیالشون شو. من بهت گفته بودم که اونا رو میکشونم اینجا و اطلاعات رو ازشون میگیرم و بهتون پس میدم ولی یه شرط براش دارم. یادتونه؟ این شرط منه.
مکث فرمانده طولانی شد ولی در نهایت مجبور به تسلیم شد اگرچه نارضایتی در لحنش چکه میکرد:
-خیلی خب.
و صدای چکمه هایی کهدورتر و ضیف تر میشد و وقتی کاملا قطع شد چانیول با اخمای درهم کشیده و صورت سرخ شده سمت در هجوم برد که چیول از کمرش آویزون شد تا بتونه نگهش داره و صدای فریاد "ولم کن" چانیول با صدای "اروم بگیر" چیول قاطی شد و هیچکدوم اونها متوجه نشدن که همون لحظه مکسین در اتاق رو باز کرد و جسمی با شتاب از کنارشون عبور کرد. ولی در یک لحظه دیدن که ماریا یقه ی مکسین رو گرفته و اون رو به دیوار پشت سرش کوبیده.
مکسین به محض باز کردن در به شکلی تهاجمی به عقب رونده شده بود و قبل از اینکه متوجه بشه توی چه وضعیتی گیر افتاده درد توی بدنش پیچیده و چشماش گرد شده بود.
چانیول و چیول در همون حالت خودشون خشکشون زده بود و مبهوتانه به دو دختر جلوشون نگاه میکردن.
ماریا یقه ی مکسین رو بالاتر کشید و به فکش از همین طریق فشار اورد و دختر دیگه مجبور شد سرش رو بالاتر بیاره.
با صدایی که بم تر و خشدارتر شده بود غرید:
-من بهت اعتماد کرده بودم!
مکسین ابروهاش رو بالا انداخت و متعجب پرسید:
-اعتماد؟
و بعد با چشم و ابرو به وضعیت خودشون اشاره کرد:
-این اعتماده؟
-تو بهمون خیانت کردی!
-من نجاتتون دادم!
چانیول با غضب گفت:
-هر چیزی که برای به دست اوردنش تا دم مرگ رفته بودیم رو به فنا دادی. ما ترجیح میدیم خودمون نابود بشیم تا اون اطلاعات.
مکسین تک خند تمسخر آمیزی زد:
-براش عجله داری؟
چانیول گیج پلک زد و مکسین تند حرفش رو کامل کرد:
-برای مردن عجله داری؟
ماریا عصبی خندید و بدن مکسین رو بیشتر به دیوار و دستش رو بیشتر به گلوش فشرد:
-اصلا متوجه حرفمون نمیشی نه؟ فکر میکنی جونمون در قبال اون اطلاعات ارزشی هم داره اصلا؟ میدونی روزانه چندتا آدم بخاطر اونا کشته میشه؟
اینبار مکسین هم برای اولین بار توی ملاقاتشون اخم کرد و اون سه نفر متوجه شدن جدیت چقدر به اون چهره میشینه و ترسناکش میکنه. حتی ترسناک تر از وقتایی که لبخندهای شرورانه میزد و چشماش برق میگرفت.
و ماریا فقط به یک چیز فکر میکرد: برادرش توی دام یک شیطان گیر افتاده بود؟ اون زن که همسرش برادرش بود، قطعا یک شیطان بود.
-خب؟ مثلا میخواستی با اون فلش اون آدما رو نجات بدی؟ چطوری؟
چیول نفس پر سر صدایی کشید. اینکه تا اینجای بحث هیچ صحبتی نکرده بود برای همه تا حدودی عجیب بودو باعث شد همون نفس کافی باشه تا نگاه ها به سمتش کشیده بشه.
قدمی سمت دخترها برداشت و با نگاه نرمی به ماریا علامت داد تا عقب بره و نگاه ماریا رنگ تردید گرفت. هنوزم خوب چیول رو نمیشناخت ولی اون پسر جونش رو نجات داده بود و علاوه بر اون، فرمانده ی خوبی برای کارهای تیمی خطرناک بود.
فشار انگشت های ماریا شل شد ولی رها نه.
چیول اینبار با استفاده از کلمات خواهش کرد:
-میشه لطفا بذاری راحت باشه تا بتونیم حرف بزنیم؟
چانیول با عصبانیت بهش نگاه میکرد ولی قصد نداشت جلوش رو بگیره چون نمیدونست چی تو سر چیول میگذره و تو این مدت اونقدر بخاطرش سوپرایز شده بود که داشت سعی میکرد عادت کنه و واکنش هاش رو کنترل کنه و منتظر سوپرایز پسر کوچیکتر بمونه.
ماریا باز هم نهایت تلاشش رو بکار برد تا خام نشه ولی همین الانش هم انگشت هاش شل تر از قبل شده بود. به چیول چرا، ولی به مکسین اعتماد نداشت.
چیول برای تاثیر گذاری بیشتر تکرار کرد:
-لطفا
میزان نرمشی که توی اون کلمه و مقابل ماریا بکار برده بود رو معدود دفعاتی توی زندگیش استفاده کرده بود.
ماریا اخم ریزی کرد و لپاشو باد کرد و نفسشو کلافه بیرون داد "پوف"ی کشید و بعد یکدفعه ای یقه ی مکسین رو رها کرد و قدم کوچیکی عقب رفت که چیول با لبخند زدن و فشردن چشماش ازش تشکر کرد. اون پسر به خوبی بلد بود با چه رفتارهای محتاطانه ای بازی رو به دست بگیره.
اون چهره ی مهربون و پر عطوفت زمانی که به سمت مکسین چرخید جدی و سخت شد.
ولی چشماش هنوزم نرم به نظر میرسید و اولین چیزی که خطاب به مکسین گفت همه رو متعجب کرد:
-ممنونم.ادامه دارد...