چپتر بیست و شیشم

41 9 5
                                    

اونجا ایستاده بود. بکهیون دوباره اونجا ایستاده بود. مقابل حصارهای چوبی ای که شکل نیم دایره دور اون ساختمون نفرین شده کشیده شده بودن. اینبار کمی خمیده و پوسیده تر. زنجیر بین چوب ها زنگ خورده بود و از بعضی نواحی پاره شده بود. مشخص بود مدت های زیادیه که کسی تو اون خونه نبوده و تبدیل به متروکه ای مرده شده. اگرچه بکهیون معتقد بود این خونه پیش از این هم هیچوقت زنده نبود. حتی زمانی که با خانواده اش درون اون زندگی میکردن.


نمیدونست چه مدته که اونجا ایستاده و بی حرکت با چشم های خسته و بی حالتی داره به ورودی ساختمون نگاه میکنه. ولی وقتی تلاش کرد قدمی برداره متوجه شد پاهاش سِر شدن. بینی شو بالا کشید و کمی صبر کرد تا گز گز شدن پاهاش تموم بشه و بعد قدم های نرم و سبکی برداشت. چند قدم به سمت ورودی ساختمون و بعد پیچید و راهش رو کج کرد. اون خونه جایی نبود که بکهیون برای دیدنش اومده باشه.


دست های یخ کرده اش رو توی جیب پالتوی شتری اش فرو برد و تلفن همراهش رو با کرختی بیرون کشید. در حالی که نوک انگشت هاش رو حس نمیکرد صفحه رو لمس کرد. عکسی که از وصیت نامه ی مادرش داشت رو باز کرد. اون متن کاملا بی معنی به نظر میرسید. یک نامه ی خداحافظی معمولی بود. چرندیاتی از قبیل مواظب خودت باش و این حرف ها...


ولی اخیرا متوجه چیز عجیبی درون متن خودکشی مادرش شده بود. جایی که مادرش به علاقه ی شیرین پسرش به دلقک شهرشون اشاره داشت درحالی که این موضوع هیچ ربطی به مابقی بندهای متن نداشت. یک تفاوت پررنگ که به شکل ناشیانه ای توی متن چپونده شده بود و با این وجود بکهیون هیچوقت به اون اهمیت ناده بود. توجه نکرده بود و علاقه ای به کنجکاوی درباره اش نداشت. ولی حالا... حالا همه چیز فرق داشت. اون باید از همه چیز سر در میوورد. باید تمام این ماجرای احمقانه ای که سالها طول کشیده بود رو تموم میکرد و این معما رو برای خودش و اطرافیانش حل میکرد تا شاید بعد از اون، همگی اونها میتونستن بدون هیچ شک و بد گمانی و ترسی کنار هم زندگی کنن. شاید بالاخره جرات کنار زدن نقاب هاشون رو پیدا میکردن.


با خودش مرور کرد: اگه هنوز کسی تراشه واقعی رو پیدا نکرده این یعنی فقط مامان خبر داشته اون کجاست. پس شاید این یجور نشونه باشه تا من پیداش کنم؟ اون از دلقک شهرمون حرف زد. دلقک. دلقک. دلقک.


حین فکر کردن خیابان تنگ و خلوت رو با قدم هاش طی میکرد تا زمانی که وارد خیابان بعدی شد و یکدفعه ابروهاش بالا پرید و یک جمله آشنا از نامه های خودش توی ذهنش تکرار شد: شهر ما 28 خیابان داشت و آن دلقک ادعا میکرد ساکن خیابان 29 و نیم است. در واقع اگر ما آدم معمولی ها میخواستیم به خانه ی دلقک برویم، از کره ی زمین سقوط میکردیم.چون پدر همیشه میگفت: «شهر ما آخر دنیاست.»



سرش بالا اومد و اطرافش رو با دقت بیشتری نگاه کرد. چند قدم عقب رفت و دقیقا تو نقطه ی شروع خیابان ایستاد. نفس عمیقی کشید و قدم بلندی برداشت و زیر لب شمرد: یک!

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season2 ] Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ