سر فصل سوم3

43 17 19
                                    


روی صندلی نچندان راحتش لم داده بود. یک پاشو روی اون یکی انداخته بود و به خط اتوی شلوار پارچه‌ایش نگاه میکرد و برای چندهزارمین بار این حقیقت که چقدر از لباس‌های رسمی متنفر بود رو با خودش مرور کرد. ولی ناخوداگاه وقتایی که چانیول با لباس‌های رسمی سرکار میومد رو به خاطر اورد. این مدل لباس‌ها روی تن مردونه و شونه‌های پهن اون مرد قد بلند به خوبی می‌نشست. طوری که انگار این استایل فقط برای بدن تراش خورده‌ی اون ساخته شده بود.
با یادآوری لباس‌های لش و نامناسبی که امروز چیول براشون انتخاب کرده بود و توی تن چانیول به شدت مضحک به نظر میرسید، لب پایینش رو جوید تا جلوی خنده‌ای که بی‌اختیار داشت عضلات گونه‌هاشو حرکت میداد، بگیره.
اینکه تو همچین موقعیتی پا روی پا انداخته، دستاشو جلوی شکمش بهم گره زده بود و با انگشتاش بازی میکرد و سعی میکرد چهره‌ی خنده‌دار چانیول رو با استایلی که تا حالا تو تنش ندیده بود تصور کنه و نخنده، عجیب بود. شاید الان باید کمی بیشتر خودش رو نگران نشون میداد؟ ولی دلیلی برای این‌کار نداشت. بهترین نوع رفتار این بود که وانمود کنه گیج یا شوکه شده. ولی حتی تظاهر به همچین چیزی براش سخت بود.
اگرچه موقع ورودش و دیدن اون استقبال وحشیانه، واقعا جا خورده بود‌. انتظار خونسردی عمل بیشتری از فرمانده‌ی ارتش داشت. ولی مرد مسن مقابلش هیچ تلاشی نکرده بود تا مشکوک بودنش به بکهیون رو پنهان کنه و حالا بکهیون فکر میکرد که خودش هم دلیلی نداره تا برق چشم‌های پیروزمندش رو قایم کنه و نقش بازی کنه.
بهرحال که اون فرمانده نمیتونست گیرش بندازه و مدرکی گیر بیاره. پس اشکالی نداشت اگه حداقل یکم با میمک‌های صورتش فخر فروشی میکرد؟
اینبار بی‌ اونکه بخواد خودش رو برای لبخند نزدن کنترل کنه، گوشه‌ی لب‌هاش رو با سخاوت بالا کشید و اجازه داد بشاش بودن توی چهره‌ش نمایان باشه‌.

و این موضوع فرمانده‌ای که لحظه به لحظه داشت بهش نزدیک‌تر میشد و حالاتش رو تحت نظر داشت، بیشتر رنجیده خاطر کرد.
کاغذ‌های توی مشتش مچاله شدن و ابروهاش بیشتر توی هم فرو رفتن. به قدم‌هاش سرعت بخشید و مثل یک حیوون درنده با نگاهی جری‌تر از همیشه، مقابل بکهیون ایستاد.
سعی کرد صداش نلرزه ولی خش ته کلماتش به خوبی آشفتگی‌شو لو میداد:

-اثر انگشت یکی از فرمانده‌های رده پایین ما توی ماشینت پیدا شده.

نگاه بکهیون بالا اومد و روی چشمای تاریک مرد نشست و لبخندش پهن‌تر شد.

-جدا؟

-پارک چانیول!

ابروهای بکهیون متظاهرانه بالا پرید درحالی که لبخندش رو هنوز حفظ کرده بود. حتی نتونست جلوی شیطنتش رو بگیره و کاملا خودش رو مبهوت نشون بده.

-اسم اون فرمانده پارک چانیوله.

مرد بزرگتر توضیحاتش رو کفری کامل کرد. نمیتونست شکست و ترس رو تو چشمای بکهیون ببینه و این باعث میشد به بردش شک کنه و عصبی‌تر بشه.

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season2 ] Where stories live. Discover now