*اگه چیزی از داستان یادتون نمیاد از اول سرفصل سوم بخونید. هم یه خلاصه از قسمتای قبل هست هم بقیهشو میخونید و یادتون میاد*
لیوان کاغذی قهوه رو روی میز مقابل پسر کوتاه قدی گذاشت که چشماش زیر موهای مجعدش پنهان شده بود.
مقابلش روی صندلی نشست و بیطاقت به حرف اومد:-واقعا هیونگ صدات میکنه؟
بکهیون بیحوصله چشمی چرخوند و زیر لب غر غر کرد:
-این پنجاه و هشتمین باریه که میپرسی. کجای هیونگ گفتنش اینقدر برات عجیبه؟
چاتوی به صندلیش تکیه کرد و قلپی از نوشیدنی توی دستای خودش مزه مزه کرد و توضیح داد:
-شنیدن این کلمه از چیول یجورایی محاله. بجز هیوک هیونگ تا حالا هیچکس رو اونطوری صدا نزده. حتی منو! میدونی چقدر تلاش کردم؟
با حسرت آهی کشید و به نقطه نا معلومی توی افق دیدش خیره شد. دستش رو روی قلبش گذاشت و با لحن دراماتیکی ادامه داد:
-به حدی که گاهی احساس میکردم هیچ ارزشی برام قائل نیست.
بعد یکدفعه سرش رو سمت بکهیون چرخوند و با جدیت ادامه داد:
-شوخی میکنم. البته که من براش از همهچیز مهمترم.
و بعد با حالتی چشماش رو ریز کرد و نگاهش رو سر تا پای بکهیون چرخوند که انگار داشت براش خط و نشون میکشید. شبیه موجود درندهای شده بود که میخواد قلمروی خودش رو مشخص کنه ولی این از نظر بکهیون خیلی بامزه بود. اون پسر قد بلند با هیکل درشتش داشت دقیقا شبیه پسر بچههای تخس رفتار میکرد. و بکهیون یکجورایی بابت داشتن همچین کسی به چیول حسودی کرد.
تک خند سرخوشی زد و با لجبازی و تاکید گفت:
-من کاملا مطمئنم که اون هیونگ صدام کرد. اونم چندبار!!!
شاید بکهیون خودش متوجه این موضوع نمیشد ولی اگر شخص سومی اون اطراف وجود داشت و مکالمهی اونها رو تماشا میکرد، کاملا متوجه میشد که چاتوی تنها کسی نیست که داره شبیه به بچهها برخورد میکنه. بکهیون هم دقیقا همون طوره.
چاتوی یک ابروشو بالا داد و چشماشو ریز کرد و با نگاه موشکافانه و مشکوکی به بکهیون خیره شد.
-هنوزم به نظرم عجیبه!
صداش ضعیف بود. ولی نه اونقدری که به گوش بکهیون نرسه. پسر کوتاهتر کمرش رو صاف کرد و با غرور گفت:
-اون جونش رو برای کمک کردن به من به خطر انداخته اینکه چیزی نیست!
چاتوی تک خندی زد و بعد درحالی که ته موندهی خندهش رو گوشهی لبش با پوزخند کجی نگهداشته بود گفت:
-واقعا فکر کردی بخاطر کمک به تو بوده؟
بکهیون اینبار بدون هیچ حسادت و یا حس رقابت طلبیای، خودش رو جلو کشید. وقتی بحث هدف چیول میشد دیگه هیچکدوم از احساسات قبلیش اهمیت نداشت. واقعا کنجکاو بود بدونه اون جوجه مافیا چرا خودش رو به دردسر انداخته.
با چشمهای درشت از کمی پایینتر به چهرهی چاتوی نگاه کرد. مشتاقانه پرسید: