چپتر هیفدهم

37 22 3
                                    


دفتر خاطرات آتش زده نشده‌ی نچندان عزیز،
بگذار حالا که به لطف صفحات سفید قابل استفاده‌‌ات، جان سالم به در برده‌ای، رازی را با تو به اشتراک بگذارم.
دیشب برای کاری بیرون رفته بودم و با ماشین، اطراف شهرک پرسه میزدم که متوجه جسم نیمه جانی کنار خیابان شدم.
نه اینکه روحیه انسان دوستی قوی داشته باشم، نه. فقط از روی کنجکاوی ماشین را متوقف کردم و ...

[ در ماشین رو باز کرد. مرد درشت هیکلی که دست خونی‌شو روی پهلوی زخمی‌ش فشار میداد. با چشمای خماری و نگاه گیجی که روی صورتش میچرخوند.
بکهیون متعجب به چهره‌ی بی‌حال مرد نگاه کرد. مرد زیر لب با صدای ضعیفی کلمات بریده بریده‌ای زمزمه میکرد.

ابروهاشو با کنجکاوی تو هم فرو برد و روی زانوهاش خم شد تا گوشش رو نزدیک‌تر ببره و بهتر بشنوه.
پلک‌های مرد سنگین و سنگین‌تر میشد و چشماشو کم کم پوشوند و با صدای خشدار و آرومی صداش زد:

-ب...بکهیون...

و تن بی‌رمقش روی زمین شل شد.

چشمای بکهیون گرد شد و قلبش یک تپش جا انداخت.
اینطور نبود که صدای مرد خیلی واضح بوده باشه. این گوش‌های بکهیون بودن که خیلی تیز بودن.
بکهیون به قدری به دنیای اطرافش بی‌اعتماد بود که حتی اتفاقاتی که جلوی چشماش میوفتاد رو هم به سختی باور میکرد و همیشه دسته‌کم ۳۰ درصد احتمال خطای دید به خودش میداد. ولی کمترین شک رو به گوش‌هاش داشت. علاوه بر حساسیت بیش‌ازحد گوش‌هاش به هر موج صوتی، اون حافظه شنوایی خوبی هم داشت و میتونست قسم بخوره اون صدای ضعیف و خشدار براش آشناست.
تنها یادگاریش از دوران نابینایی‌ش همین اعتماد عمیق‌ش به شنوایی‌ش و یاد گرفتن چجوری استفاده کردن ازش بود.

ولی این چیزی که الان جلوی چشماش داشت میدید به حدی عجیب بود که حتی بخواد به گوش‌هاش شک کنه.
ولی حداقل چیزی که میدونست این بود که نمیتونه به احتمالاتش بی‌اهمیت باشه.]

چند باری صدایم زد. البته اگر میخواستم واقع‌بینانه‌ به همه‌چیز نگاه کنم، منطقی این بود که بگویم: مرد زخمی نالانی که صندلی ماشینم را به گند کشیده بود و در هم می‌پیچید، صرفا یک غریبه بود که یک دوست هم‌نام من داشت که در ناخودآگاهش از او کمک میخواست و از بد شانسی‌اش، بجای آن دوستش من نصیبش شده بودم. منی که نه اهمیتی به خونریزی بند نکرده‌ی پهلوی‌ش میدادم و نه اهمیتی به آدم‌هایی که به دنبال ماشینم افتاده بودند.

تنها چیزی که من در سر داشتم، توهمات خوش‌بینانه و احمقانه‌ی خودم بود.

[ خم شد و جسم سنگین مرد رو با کمک فشار شونه و پهلوش، روی تخت انداخت و لحظه‌ی آخر دست خودش رو که پشت کمر مرد بود، کشید و جسم متلاشی شده‌ی مرد روی ملحفه‌ی سفید تخت، رها شد.

کمرش رو صاف کرد و با اخم ظریفی از بالا به چهره‌ی دردمند و پلک‌های مرد که روی هم فشرده میشد، نگاه کرد.
نفس عمیقش با کلافگی از بین لب‌هاش آزاد شد. دستش رو بی‌توجه به اینکه خونی شده، لای تارهای بلند موهای خودش فرو برد و چنگ بی‌رحمانه‌ای به موهای مواج جلوی سرش کشید و بالا نگه‌شون داشت.

چشماش حسی ترکیب از خشم و تردید رو توی خودش جا داده بود و این خیلی خوب بود که مرد زخمی روی تخت بی‌هوش بود و نمیتونست ببینتش. دلش نمیخواست با همچین سر و وضع داغون و کلافه‌ای باهاش مواجه بشه. خصوصا اگه فرضیاتش درباره مرد مقابلش درست می‌بود...]

زخم‌هایش را بستم. باز هم تاکید میکنم که اصولا موجود انسان دوست و دلسوزی نیستم و صرفا از روی کنجکاوی اینکارها را میکردم!!!!

[ مچ دستش بین انگشتای کشیده و استخونی مرد گیر افتاد.
با ابروهای بالا انداخته سرش رو چرخوند و متعجب پلک زد.
مرد با همون چشمای بسته و پیشونی عرق کرده، سرش رو روی بالشت فشار میداد. اخم کرده بود و ناله‌ها و زمزمه‌های نامفهومی از بین لب‌هاش در میرفت.

بکهیون کلافه‌تر از قبل نفسش رو با صدای "پوف" مانندی بیرون فوت کرد. تارهاب پراکنده‌ی جلوی چشماش، با فشار هوا بالا پریدن و بعد به نرمی به جای خودشون برگشتن.

دستش رو توی یک حرکت سریع و با قدرت از بین دستای کم جون مرد بیرون کشید.
قدمی به جلو رفت و دوباره متوقف شد.
چند لحظه بی‌حرکت سرجاش ایستاد و بعد مردد دوباره به سمت تخت برگشت.
کنار تخت روی زانوهاش نشست.

لب پایینش رو بین دندون‌هاش نگه‌داشت. مردمک چشماش با اضطراب تکون میخورد.
نگاهش بین اجزای صورت مرد در گردش بود.
دستش رو بالا اورد. انگشتاش به طرز هیستریکی کنار هم میلرزید.

سر انگشتاش رو محتاطانه پایین برد و روی پوست صورت مرد کشید.
برای لحظه‌ای نفسش رو توی سینه‌ش حبس کرد.
برای چند لحظه بی‌حرکت موند تا آرامش نسبی‌ای به وجودش برگرده.
نفسش رو تکه تکه بیرون داد و چشماشو بست. تپش قلبش کمی آروم گرفت.
بدون باز کردن چشماش، انگشتاش رو حرکت داد.

لامسه! دومین حسی که میتونست بعد از شنوایی‌ش تا حدی بهش اعتماد کنه.

دستش به نرمی روی صورت مرد کشیده میشد. پوست مرد کمی خشک و زبر بود ولی بخاطر عرق مرطوب شده بود.

بینی کشیده و نوک گرد، لب‌های پفکی و چشم‌های بزرگ.

قلبش دوباره سرعت گرفت.
دستش رو شبیه برق گرفته‌ها عقب کشید و چشماشو با شدت باز کرد.

لب‌هاش نیمه باز مونده بود و تند تند نفس میکشید.
چشمای مبهوت و نگرانش روی صورت مرد بود.]

آخرین شانسم را هم امتحان کردم. صدایش زدم! مثل همیشه! همانطور که همیشه صدایش میکردم!
گفتم الف و سرش را به سمت صدایم آورد. به هیچ کلمه‌ای جز این واکنش نشان نداده بود. میخواستم احمق باشم و باور کنم. هنوز هم میخواهم احمق باشم و باور کنم...

ادامه دارد..

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season2 ] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora