چشماشو باز کرد. مقابلش یک تقویم سفید رنگ بود. بیشتر روزها با ماژیک قرمز خط خورده بودن. آخرین روزی که خط خورده بود "۱۳ آوریل" بود.
با چشمای گرد شده سرش رو پایین اورد و به دستاش نگاه کرد. با یکیشون ماژیک و با یکی دیگه یه سیب سبز نگهداشته بود.
تند تند و گیج پلک زد.-: اینجا چه خبره؟
دستاش رو باز کرد و ماژیک و سیب رو زمین انداخت. با عجله سمت در رفت و پاهاش رو توی کفش برد. هول هولکی پوشیدشون و ته کفشهاش خم شد. قدم اول رو که برداشت صدای خانمی توی گوشش پیچید:
-با خودت چتر ببر. هوا ابریه.
برای چند لحظه سرجاش خشک شد.
-: دوباره همون اتفاقا...
قفل پاهاش شکست و سریع سمت نردههای چوبی دور خیاط دوید. در کوچیک وسط نرده ها رو باز کرد و خودش رو وسط خیابون رسوند.
نفس نفس میزد و به سمت دیگهای از خیابون نگاه میکرد.
پسر تپلی با پیراهن فسفری که از یک خونهی آجر قرمز بیرون اومد و فریاد زد:-بکهیون! داری چه کار میکنی؟ زود باش بیا!
براش دست تکون داد و دوباره گفت:
-بدو دیگه.
بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاده بود و توی ذهنش به صورت تیتروار دو جمله رو مرور میکرد:
-:همون روزه! داره تکرار میشه!
دستههای کوله پشتیش رو توی مشت گرفت. پاهاش رو روی زمین محکم کرد و لبهاش رو بهم فشرد.
چند لحظهی کوتاه به چیزی که میخواست بگه فکر کرد و بعد صداش رو بالا برد:-من نمیام!
پسر درشت هیکلتر یک پاش رو به زمین کوبید و با عجز اعتراض کرد:
-شوخی نکن! ما کلی برنامه براش داشتیم.
درحالی که قدمهای نرمی سمت خونه برمیداشت با صدای رسا جواب داد:
-متاسفم. بیا یه روز دیگه امتحانش کنیم.
و بیاعتنا نسبت به مابقی فریادهای دوستش وارد خونه شد.
نزدیک در که شد، در تو نزدیکی صورتش باز شد و چهرهی نگران مادرش جلوی چشماش خودنمایی کرد.
پلکهاش بالا پرید و زبونش خشک شد.خانم مضطرب مقابلش با صدای بلندی غرغر کرد:
-مگه بهت نگفتم با خودت چتر ببر؟
چتر توی دستش رو سمت بکهیون پرت کرد. ولی بکهیون دستاش رو تکون نداد و چتر بعد از کوبیده شدن به قفسهی سینهش روی زمین افتاد.
مبهوتانه زمزمه کرد:
-اونروز اینکارو کردی؟ با چتر اومدی دنبالم و پیدام نکردی؟
انعکاسی از صدای خودش با لحن بیحوصله و سردی جواب داد:
-: این فقط فرضیات توعه.