توجه: تمام رویدادهای تاریخی «نژادپرستی و...» طبق تخیلات نویسنده نوشته شدهاند و پیشینهی تاریخی ندارند.
شاخه گل کاغذی را جلوی پای سنگ قبر گذاشت و خودش، روبهروی آن نشست. این قبرستان، همیشه بوی مرگ میداد. حتی از وقتی که پدرش چشمهایش را برای آخرین بار بست هم همین بو و رنگ را داشت.
خاکستری.
زندگی تمام انسانهای ساکن قبرستان در همین رنگ خلاصه میشد. شاید چون سنگ قبرهای همه خاکستری رنگ بود. اما سنگ قبر مادرش رنگ روشنتری داشت، تمیزتر بود اما نه به خاطر آن که پسر هر هفته روی آن دستمال میکشید؛ به خاطر سن کمِ سنگ بود که نوتر به نظر میرسید.نفس عمیقی کشید. هنوز نمیتوانست اشک بریزد، شاید چون به اندازه کافی برای مرگ مادرش سوگواری کرده بود.
- مامان. اوضاعت توی بهشت خوبه؟
پسر کمر خم شدهش را صاف کرد و سعی کرد لبخند بزند. اما لبهایش بیشتر به شکل غمگینی کش آمدند تا این که شادی روی آنها بنشیند. گفت:
- تهیونگ اینجا خیلی تنهاست.
دلش میخواست کنار سنگ قبر دراز بکشد. به یاد کودکی نه چندان شادش، باز هم کنار مادر زیبایش دراز میکشید و با انگشتهای کوچیکش موهای طلایی رنگش را پیچ و تاب میداد. و در آخر وقتی موهای زن در هم گره میخورد، انگشتش را بی سر و صدا بیرون میکشید و فرار میکرد.
- دلم میخواد بیام پیشت. پیش تو و بابا.
کت خاکستری رنگش را صاف کرد. حالا دیگر بزرگ و تنها شده بود. در آیندهی خودش ازدواجی نمیدید، دوستی هم که پیدا نمیکرد، پس باید فقط منتظر میشد تا مرگ، خانوادهی سه نفرهشان را در بهشت دور هم جمع کند. درست مثل گذشتههای دور.
از قبرستان که بیرون آمد، نگاهی به آسمان تیره رنگ کرد و بعد به مسیرش ادامه داد. قرار بود باران ببارد و او چتری برای بودن زیرش نداشت. از سرپایینی تپهی قبرستان پایین آمد و چشمهایش بچههایی را دید که با تعجب به او خیره شده بودند.
اینجا لندن بود. جایی که آسیاییای مثل تهیونگ در آن جایی نداشت. داستانِ از اینجا سر در آوردنش خیلی پیچیده نبود. تهیونگ دورگهای بود کرهای-انگلیسی. او در همین شهر به دنیا آمده و بزرگ شده بود، اما هنوز بیشتر مردم با او مثل یک غریبه رفتار میکردند.اما بر خلاف داستان تهیونگ، داستان زندگی پدرش خیلی عجیب بود. پدرش وقتی نوزاد بود، در کجاوهی تاجر اروپایی پیدا شد. همه شک نداشتن که والدین آن نوزاد از عمد او را در کجاوهی تاجر رها کردند. شاید فکر میکردند تاجر ممکن است زندگی خوبی به کودکشان هدیه بدهد و او را مثل بچهی خودش بزرگ کند. اما تاجر نوزاد رو نمیخواست. او را با خودش به انگلیس آورد و بعد به خواهرش هدیه داد. خواهرِ تاجر عاشق بچهها بود، شاید این عشق از نقص خودش در بارداری نشأت میگرفت اما به هر حال، قبول کرد که نوزاد رها شده را نگه دارد.
YOU ARE READING
Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV)
Fanfictionتو هنوز همون پیانیست غمگینی هستی که عاشق زل زدن به دریا بود و من، هنوز عاشق نگاه کردن به لبخندهای توام. ☘︎ فصل اول، پادا (دریا): پایان یافته کاپل: کوکوی ژانر: رمنس، کلاسیک، انگست، تراژدی ⌫ خلاصهی فصل اول: پیانیست دورگهی شهر لندن یک سالی میشد که...