4. «مرگ به ما عجیب می‌خندد»

530 126 78
                                    

سیاه...
منظره‌ی شهر کم‌کم داشت رو به سیاهی می‌رفت. هر روز آسمان خاکستری رنگ‌تر از قبل می‌شد و مردم افسرده‌تر می‌شدند. جونگ‌کوک این را خوب می‌فهمید. از آخرین باری که به این شهر آمده بود یک سال می‌گذشت و انگار چیزی عوض شده بود.

لیوان آب به دست، از پشت پنجره‌ی مربعی شکل خانه به آسمان نگاه کرد. خاکستری بود و اشک می‌ریخت. باران به شیشه می‌کوبید و مثل یک بی‌خانمان تقاضای وارد شدن به خانه‌ها را می‌کرد. کسی از خانه بیرون نمی‌آمد، زیر باران قدم نمی‌زد، لذت نمی‌برد، و پسر نمی‌دانست چرا. مردم این شهر را درک نمی‌کرد. بدبختی؟ برای همه پیش می‌آمد، اما مهم مگر کمر راست کردن زیر فشار زندگی نبود؟

کمی از آب ولرم درون دستش را نوشید. اینطور نبود که هر صبح به نوشیدن چیزی عادت داشته باشد؛ فقط وقتی که بیدار شد که تشنگی امانش را بریده بود.
دیشب را روی تخت پسر پیانیست خوابیده بود. تخت مادرش هنوز گوشه‌ی تنها اتاق خانه داشت خاک می‌خورد، اما جونگ‌کوک ترجیح می‌داد روی آن نخوابد. نمی‌خواست خاطرات پسر بزرگتر زنده شود و او را آزار دهد. پس روی تخت یک‌ نفره‌ی تهیونگ با هم خوابیدند. جا کم بود اما چون هم را در آغوش گرفته بودند، بدون دردسر به خواب رفتند.

با صدایی که از اتاق خواب آمد، فنجانش را لبه‌ی پنجره گذاشت و سمت اتاق خواب قدم برداشت. لبخندی به لبش نشاند. حتما پسر بیدار شده بود. دلش می‌خواست صورتش را ببیند و بوسه‌ای روی چشم‌هایش بکارد.
وقتی به اتاق خواب رسید، تهیونگ را دید که روی زانوهایش، روی زمین افتاده. لبخندش محو شد و سمت پسر برهنه‌ای که روی زمین افتاده بود رفت. تهیونگ کمرش را گرفته و از صورتش معلوم بود درد بدی می‌کشد. کنارش زانو زد و با نگرانی پرسید:

- حالت خوبه؟

پسر لبانش را به زور از هم باز کرد و زمزمه‌وار گفت:

- خوبم.

- خوب نیستی!

- اگه می‌دونی پس چرا می‌پرسی؟

ساکت شد. وقت بحث کردن نبود. حتی اگر وقتش را هم داشت، باز هم ترجیح می‌داد بحث نکند. دستش را روی دست پسر که روی کمرش بود گذاشت و با آرامش گفت:

- فقط بهم بگو چی شده.

تهیونگ که از درد نفسش داشت می‌برید، پلک‌هایش را روی هم فشرد و از بین لب‌های خشک شده‌اش صدای ضعیفش را بیرون داد:

- کمـ... ـرم... کمرم درد می‌کنه.

چشم‌های جونگ‌کوک رنگ ترس به خود گرفتند. دیشب که به پسر آسیبی نرسانده بود، نه؟ سعی کرده بود تا آنجایی که می‌شود ملایم پیش برود. اما اگر تقصیر او نبود پیش این درد از کجا می‌آمد؟

- تقصیر... منه؟ نه؟

با تردید پرسید و تهیونگ بالاخره نگاهش را به چشم‌های لرزانش داد. از بین درد لبخندی زد و گفت:

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt