پنج روز از پیداکردن نویسندهی جدیدِ برنامهی رادیویی میگذشت و بالاخره شبِ پیش، تهیونگ تونسته بود با نویسندهی اون وبلاگ ارتباط بگیره و اون رو به یه ملاقات کاری توی یه کافه دعوت کنه.
ساعت نه و نیمِ صبح بود و نویسندهی ناشناس تا الان نیم ساعت دیر کرده بود. تهیونگ نمیتونست از این مورد چشمپوشی کنه اما از ته دل دعا میکرد که اون شخص واقعا آدم بینظمی نباشه.توی یکی از کافههای گرونقیمت سئول قرار گذاشته بود. راستش این موضوع که صاحب کافه دوست دوران مهدکودک و دبستانش بود هم توی این انتخاب تاثیر زیادی داشت.
تکهی دیگهای از چیزکیک شکلاتیش رو توی دهنش گذاشت و از پنجرهی طبقهی دوم، به خیابون اصلی چشم دوخت تا شاید بتونه نویسنده رو از اونجا ببینه. واقعا نظری درمورد مشخصات نویسنده نداشت، اما حدس میزد یه مرد حدودا سی ساله باشه، و از اونجایی که این یه قرار کاری بود، باید کت و شلوار رسمی هم میپوشید.سرش رو سمت گارسون برگردوند تا یه فنجون قهوهی دیگه سفارش بده اما با دیدن یه مرد حدوداً سی ساله و با کت و شلوار که جلوی در ایستاده و انگار داشت دنبال کسی میگشت لبخندی زد. خواست دستش رو بالا بیاره و توجه مرد رو جلب کنه اما نگاه مرد زودتر از اون چیزی که فکر کنه معطوف زنی که چهار میز اونطرفتر نشسته بود شد و با لبخند سمت همون میز راه افتاد.
انگار اشتباه کرده بود.
یاد دو شب پیش و مرد کتابفروشی که دیده بود افتاد. اون شب هم همینطور اشتباه کرد و با این که توی دردسر نیفتاد اما کلی معذب شد. با این حال به طرز عجیبی از مکالمهی نصفهشبیش با اون مرد خوشش اومده بود. اون شب بعد از اون مکالمه با آرامش تونست به رختخواب بره و بدون دیدن کابوس، صبح از خواب بیدار بشه؛ این موضوع برای هر کس ممکن بود که خیلی سطحی و بیاهمیت به نظر برسه اما برای تهیونگ مهم بود. اون معمولا نمیتونست اینقدر عمیق با آدمهای اطرافش ارتباط بگیره و البته اینقدر عمیق بخوابه.چشم به در، توی فکر فرو رفته بود که از گوشهی چشم دید که یه سایهی سیاه سریع روی صندلی جلوش نشست و پرسید:
- کیم تهیونگ؟«این دیگه چه آدمیه؟ اول میشینه بعد اسم طرف مقابلشو میپرسه؟! »
تهیونگ لحظهای حس کرد پژواک صدای ذهنش اونقدر بلند شده که ممکنه حتی اون رو به زبون بیاره. با این حال، آرامشش رو با این که کمی شُکه شده بود حفظ کرد و خونسرد گفت:- خودم هستم.
به مردی که مقابلش نشسته بود نگاه کرد. جثهای شبیه پسرهای دبیرستانی داشت. یه سویشرت مشکلی رنگ پوشیده و کلاهش رو روی سرش کشیده بود. تهیونگ نمیتونست چشمها و بخشی از بینی اون رو به خاطر کلاه ببینه.
به نشونهی اعتراض نگاهی به ساعتش انداخت و بعد دستش رو بلند کرد تا گارسون رو خبر کنه و همزمان گفت:
BẠN ĐANG ĐỌC
Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV)
Fanfictionتو هنوز همون پیانیست غمگینی هستی که عاشق زل زدن به دریا بود و من، هنوز عاشق نگاه کردن به لبخندهای توام. ☘︎ فصل اول، پادا (دریا): پایان یافته کاپل: کوکوی ژانر: رمنس، کلاسیک، انگست، تراژدی ⌫ خلاصهی فصل اول: پیانیست دورگهی شهر لندن یک سالی میشد که...