7. (گِی کلابِ شیک و مجلسی)

320 63 115
                                    

بعد از اون مکالمه‌ی تراژدی‌ مانند، جونگ‌کوک شدیدا افسرده شده بود.
شامش رو برخلاف بقیه‌ی مواقع در سکوت و آرامش خورده و باعث تعجب یونگی و نامجون شده بود. بعد از شام هم تصمیم گرفت یه حمام مختصر کنه و بعد به رخت خواب بره اما اون حمام تبدیل به توی وان خزیدن و موندن بین قطرات مواج آب به مدت یک ساعت شد؛ با البته چاشنی سیگار!

پسر یک ساعت بود که توی وان خونه‌ی یونگی و نامجون داشت سیگار میکشید و با خودش خودخوری میکرد. کمی عذاب وجدان گرفته بود چون میدونست که همه چیز تا الان بوی دود گرفته اما افکار مزاحمش نمیذاشت که خیلی به چیز دیگه‌ای جز حرف‌هاش با مادرش فکر کنه.

شدیدا افسرده بود. افسرده، نه به معنای غمگین و ناراحت، بلکه به معنای فشرده شدن. انگار که داشت درون خودش حل میشد و بعد جز خمیری سیاه رنگ چیزی ازش باقی نمیموند. قلب و حتی مغزش توی خودشون جمع شده بودن و حتی دیگه با هم جدال نمیکردن. شاید اگه آبِ گرم وان نبود، جونگ‌کوک مدتی پیش از این فسردگی تبدیل به یه موجود منجمد میشد.

اما پسر همیشه فرشته‌های نجاتی رو توی زندگیش داشت که به موقع به دادش برسن. درست مثل یونگی که بالاخره صبرش به سر رسیده بود و درِ حمام رو بدون اطلاع باز کرده و داخل شده بود. اما جونگ‌کوک تازه تونست وقتی حضور مرد بزرگتر رو حس کنه که تو سری نسبتا محکمی نسیبش شد و صدای یونگی توی فضای بزرگ حمام پیچید:

- مگه بهت نگفته بودم توی حموم سیگار نکش پرنسس؟

یونگی لبه‌ی وان نشست و به پسر که گردنش رو با دستش به خاطر سوزشش آروم لمس میکرد خیره شد. اونقدر که به فکر سیاه شدن ریه‌ها و مغز دوستش بود، به فکر دود گرفتن حمامش نبود. میدونست که پسر کوچکتر یه مشکلی داره و اون رو ابراز نمیکنه یا حتی منتظره که کسی ازش درموردش بپرسه؛ پس به حمام اومده بود که هم از حال جونگ‌کوک مطلع بشه و هم مشکلش رو بفهمه.

جونگ‌کوک سرش رو پایین انداخته و به بدن برهنه‌ش از بیرون آب خیره شده بود. اما بعد از چند ثانیه بالاخره لب باز کرد و پرسید:

- هیونگ... به نظرت من آدم بدی ام؟

یونگی دلش میخواست جواب بده: معلومه که هستی چون همش من مجبورم مثل یه پسر نوجوون مواظبت باشم و علاوه بر اون توی حمام و اتاق خونه‌م تا میتونی سیگار میکشی! اما فقط صادقانه جواب داد:
- اگه آدم بدی بودی هيچوقت نمیذاشتم توی خونه‌م بمونی، هیچوقت هم باهات دوست نمیشدم. حتی صحبت هم نمیکردم!

- پس... به نظرت شده که کار بدی انجام بدم؟ کاری که روی زندگیم تاثیر بذاره.

- فکر نمیکنم.

جونگ‌کوک کام ديگه‌ای از سیگارش گرفت و بعد سرش رو بالا آورد. چشم‌هاش بار عجیبی از احساسات رو به دوش میکشیدن و یونگی این حس سردرگمی و ترس رو میفهمید. پسر کوچکتر باز هم پرسید:

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Where stories live. Discover now