1. (من سال‌ها غمگین بوده‌ام)

384 85 79
                                    

جونگ‌کوک خودش رو در حال زانو زدن جلوی یه تابوت چوبی پیدا کرد.
تمام لباس‌هاش خاکی بودن و جنس عجیبی داشتن. غم محسوسی توی وجودش در جریان بود. این غم رو میشناخت اما نمیدونست که از کجا سرچشمه میگیره.

به تابوت چوبی و ارزون‌قیمت رو به روش خیره شد. شاید همه چیز برمیگشت به جسدی که توی تابوت بی‌حرکت، و منتظر به خاک سپرده شدن بود. خواست تا در تابوت رو کنار بزنه اما همون لحظه دستی روی شونه‌ش نشست و باعث شد تا نگاهش بالاخره به اطراف بیفته. اقلیم قبرستانی که در اون حضور داشت و حتی شکل قبر‌ها با کره فرق میکرد و مهم‌تر از همه، کسی که دستش رو روی شونه‌ش گذاشته بود اصلا کره‌ای نبود.

پیرمرد سر و صورت چرک و لباس‌های شلخته‌ و کثیفی داشت، با این حال با نگاه مهربونی، گردنبندی یشمی رو جلوی چشم‌های پسر گرفت و گفت:

- دنبال این میگردی؟ وقتی داشتم آماده‌ش میکردم توی مشتش پیداش کردم. میدونی که مشت مرده‌ها رو سخت میشه باز کرد اما بدون این که بهش آسیب برسونم از توی دستش این گردنبند رو بیرون آوردم.

برق گردنبند یشمی چشم‌هاش رو گرفته بود. نگاه دیگه‌ای به تابوت کرد و بعد گردنبند رو گرفت. کار‌هاش انگار دست خودش نبود، انگار فقط جونگ‌کوک بود که همه چیز رو از پنجره‌ی چشم‌هاش میدید و شخص دیگه‌ای کنترل اعضای بدن و حتی صورتش رو داشت.

گردنبند رو توی مشتش گرفت و مثل باارزش‌ترین چیزی که تا به حال دیده، اون رو روی سینه‌ش فشرد و بعد از دردی که نمیدونست چطور اینقدر زیاد و غیرقابل تحمل شده، روی دو زانو خم شد.
صدای فریاد و گریه‌ی آشنای خودش رو میشنید اما فریاد نمیزد. انگار توی فراموشی بعد از تصادف فرو رفته بود، همه چیز براش آشنا و در عین حال غریب بود.

کم‌کم از شنیدن صدای فریاد، گوش‌هاش سوت کشیدن و این دفعه خودش هم شروع به سوگواری کرد. منظره‌ی بسیار غم‌انگیزی بود.
خواست برای بار دوم در تابوت رو کنار بزنه اما با سوزش یک طرف صورتش و صدای عمیقی که توی گوش‌هاش پیچید، به خلسه فرو رفت.

«جونگ‌کوک!»

𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹

پسر انگار واقعا مرده بود. ساعت‌ها بود که به خواب عمیقی فرو رفته بود و گاهی هم توی خواب نفس‌نفس میزد و زمزمه‌های نامفهومی میکرد. یونگی برای بار دیگه‌ای تنفسش رو چک کرد و با حالت نگرانی که ازش بعید بود، رو به نامجون گفت:

- داره تب میکنه، باید چیکار کنیم؟!

نامجون چند قدم به تخت پسر نزدیک‌تر شد و عینکش رو روی بینیش بالاتر روند:
- نمیدونم، درسته که من دکترم ولی دکتر نیستم. یعنی منظورم اینه که دکترا دارم.

- نامجون وقت شوخی نیست. داره میمیره! یه کاری کن!

یونگی عصبی گفت و به حرف نامجون مبنی بر این که اصلا باهاش شوخی نکرده بود توجهی نکرد. تصمیم گرفت خودش وارد عمل شه. دستش رو بالا آورد و بعد از معذرت خواهی زیر لب، محکم به صورت جونگ‌کوک سیلی و همزمان فریاد زد:

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Where stories live. Discover now