2. «پسر کره‌ای، آشنای ویکتور»

723 180 68
                                    

از پشت نقابی که چشم‌ها و نیمی از بینی خوش‌‌تراشش را پنهان می‌کرد، به جمعیت و بعد بازیگران نگاهی انداخت. نقاب زده بود تا چشم‌های کشیده‌اش معلوم نشوند. آخرین باری که بدون نقاب روی صحنه رفته بود، به جای گل، چیزی جز تخم مرغ خام و گوجه سمتش پرتاب نشد، آن هم به خاطر این بود که مردم انگلستان نمی‌توانستند وجود فردی آسیایی با چشم‌هایی به اصطلاح خودشان به هم دوخته را روی صحنه قبول کنند. هیچکس نمی‌خواست بپذیرد که از نوای دستان کسی لذت می‌برد که هم‌نژادش نیست.

پشت پیانو نشسته و منتظر شروع شدن آواز اولین بازیگر بود. داستان نمایش امشب به ملکه‌ای سرکش و فرمانده‌ای وفادار مربوط می‌شد. ملکه، فرمانده را هر طور شده می‌خواست اما مرد هرگز راضی به تن دادن به این ننگ و خیانت نبود. در آخر هم قرار بود بازیگر نقش ملکه سم بخورد و خودش را در فراغ عشقش بکشد. اگر خود را جای تماشاگران می‌گذاشت، بعد از اتمام نمایش تصمیم می‌گرفت پولش را پس بگیرد. اما ثروتمندان این شهر چیزی از هنر نمی‌دانستند. آن‌ها فقط می‌خواستند تظاهر به فهم هنر کنند و نواختن برای جامعه‌ای این‌چنین، کار بیهوده‌ای بیش نبود اما تهیونگ برای ادامه‌ی زندگی‌اش پول لازم داشت پس این کار را می‌کرد.

بالاخره نمایش شروع شد. چند ثانیه‌ی اول، تک‌خوانیِ بازیگر نقش ملکه بود و بعد قرار بود صدای پیانو، با نوای بازیگران مخلوط شود و داستان پیش برود.

انگشتان کشیده‌اش را روی کلاویه‌ها رقصاند و سعی کرد حداقل حال که با پیانو همگام شده، لحظه‌ای صدای بازیگران را کنار بگذارد و با صدای آن جعبه‌ی بزرگ و چوبی همراه شود و لذت ببرد. تنها منبع لذتش، آن هم در سن بیست و پنج سالگی همین بود.

نمایش یک ساعت به طول انجامید و بعد از معرفی و تعظیم بازیگران، نوبت به معرفی پیانیست ناشناس شد. تهیه کننده‌ی نمایش پیش تهیونگ آمد و دستش را گرفت. او را به وسط صحنه برد، جایی که نور مستقیم رویش می‌تابید، و بعد بلند گفت:

- و پیانیست ناشناس امشبمون، کسی نیست جز ویکتور!

جماعت نادانِ تماشاچی، شروع به دست زدن کردند و پیانیست حتی ذره‌ای لبخند نزد. سر جایش ماند تا پرده‌ی قرمز و مخملی صحنه کشیده و تصویر تماشاچی‌هایی که به ندرت لاغر بودند از جلوی چشمانش محو شود.
کت مشکی رنگش را مرتب کرد و چرخید تا پولش را بگیرد و برگردد. تهیه کننده با دیدنش دست از صحبت با زنی که نمی‌شناخت برداشت. با خوشحالی روی شانه‌اش زد و گفت:

- امروز خیلی خوب بودی ویکتور. دستمزدت رو بیست پوند بیشتر کردم.

و بعد پاکت کاغذی پر از پول را در دستان پسر گذاشت و خود رفت تا به عیش و نوشش برسد.
پسر تصمیم گرفت بعدا پول‌ها را بشمرد. نقابش را از روی صورت برداشت و به مسئول لباس‌ها تحویل داد و از آن سالن نمایش منفور و پر زرق و برق بیرون آمد. وارد راهروی پشتی سالن شد که به در خروجی متصل بود. راهرو کمی تاریک بود و بیشتر نوری که از در به آن وارد میشد جلوی پایش را روشن می‌کرد.
هنوز از درِ پشتی سالن کامل خارج نشده بود که شخصی جلویش پرید و او ترسیده قدمی عقب گذاشت. تاریک بود و نمی‌توانست صورت شخص رو به رویش را تشخیص دهد. مرد مجهول که همین موضوع را فهمیده بود تک خنده‌ای کرد و گفت:

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora