توی زندگی کیم تهیونگ اولینهای زیادی وجود داشت، درست مثل هر انسان دیگهای، تهیونگ هم کارهایی رو برای اولین بار توی سالهای عمرش انجام داده بود. اولین باری که شراب خورده بود، اولین باری که سیگار کشید، اولین باری که سیلی خورد، اولین باری که از خودش متنفر شد و اولین باری که تصمیم گرفت روزی چندین قرص مختلف بخوره تا حداقل دیوونه نشه رو به خاطر داشت. اما دوچیز درمورد اولینهای تهیونگ نسبت به بقیه متفاوت میگذشت.
اول: اون هیچ اولینی رو به یاد نمیآورد که نکته مثبتی داشته باشه. همهی اون تجربیات براش غمگین و زجرآور بودن. نه این که هیچ اولین بارِ خوبی توی زندگیش وجود نداشته باشه، اما اون نمیتونست به جز تاریکی و سیاهی چیزی به خاطر بیاره.و دوم: هنوز اولینهای زیادی بود که توی زندگی تهیونگ رخ نداده بود!
و حالا این اولین بار بود که شاید کمی، فقط کمی به وجودِ عشق توی زندگی نزدیک میشد و البته بار اول که شخصی رو رد میکرد.
درست نمیدونست چند روزه که خودش رو توی خونه حبس کرده. به لطف شب کریسمس اونقدر خرید کرده بود که تا یه مدت غذا برای خوردن داشته باشه. اما درد معدهش ناشی از غذا نخوردنهای طولانی بهش هشدار میداد که اگه امروز هم بدن کرخت شدهش رو از روی تخت تکون نده به زودی کارش به بیمارستان کشیده میشه.
همین باعث شد تا بالاخره از اتاقش بیرون بیاد و چشمش به نور خورشیدی که از پنجره به درون سالن خونه میتابید بیوفته. اولین کاری که کرد این بود که سریع پردهها رو بکشه و وقتی که برگشت تا به آشپزخونه بره، چشمش به شراب قرمزی افتاد که نزدیک چهار روز از توی گلسی که جونگکوک از اون نوشیده بود تکون نخورده.خاطرات شب کریسمس از ذهنش گذشت. بعد از این که بوسهی آروم و با لطافت جونگکوک رو رد کرده بود، کتابفروش فقط بدون هیچ حرفی کت مشکی رنگش رو برداشته و از خونه بیرون رفته بود. حداقل حالا میدونست که جونگکوک هم حسی نسبت بهش داره. این ممکن بود بهش کمی دلگرمی بده اماچه فایده وقتی کتابفروش قرار نبود هیچ وقت دیگه به خونهش برگرده. احتمالا دیگه اون مرد رو نمیدید. بعید میدونست اگه بتونه بدون خجالت به کتابفروشی بیاد و باهاش باز هم صحبت کنه.
جام شراب رو از روی میز برداشت و وقتی که داشت مایع قرمز رنگ رو توی سینک آشپزخونه خالی میکرد، حس تنهایی به بدترین شکل ممکن بهش نفوذ کرد. نگاهی به سر تا سرخونهی ساکت، تاریک و کمی آشفتهش انداخت و آهی کشید. چرا هیچوقت نمیتونست با این وضعیت کنار بیاد؟
« خدای بزرگ، تو من رو میبینی و به زجرهایی که میکشم آگاهی. لطفا کمکم کن تا باز هم بتونم بندهی خوبی برای تو باشم.» این دعایی بود که وقتی روی کاناپه نشست توی دلش زمزمه کرد و همون لحظه یادش اومد که دیگه نمیتونه بندهی خوبی برای خدا باشه. حالا دیگه خدا هم اینجا نبود تا بهش آرامش بده. انگار باید تسلیم میشد تا بالاخره به جنون برسه. حتی اگه فریاد میزد هم کسی صداش رو نمیشنید، کسی حرفهاش رو نمیفهمید و اصلا لیاقت دلسوزی رو نداشت. تهیونگ کسی بود که هیچوقت شنیده نمیشد.
نمیدونست تا کی این اوضاع ادامه پیدا میکنه، اما تعطیلات کریسمس قبلی نسبت به این تعطیلات فرق میکرد. تهیونگ دیگه تسلیم زندگی نکبتبار و پر از دردش شده بود. تلاشی برای مردن و حتی تسلیم شدن نمیکرد اما میدونست که این وضع قرار نیست خیلی طولانی بشه. اون بالاخره رها میشد.
YOU ARE READING
Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV)
Fanfictionتو هنوز همون پیانیست غمگینی هستی که عاشق زل زدن به دریا بود و من، هنوز عاشق نگاه کردن به لبخندهای توام. ☘︎ فصل اول، پادا (دریا): پایان یافته کاپل: کوکوی ژانر: رمنس، کلاسیک، انگست، تراژدی ⌫ خلاصهی فصل اول: پیانیست دورگهی شهر لندن یک سالی میشد که...