4. (فریاد‌های من، خبری از ناامیدیِ درونم)

284 67 61
                                    

بعضی از مناسبات در سال هستن که باعث میشن خیلی از آدم‌ها اون روز رو خوشحال باشن، اما بیشتر اوقات این فروشنده‌ها هستن که خوشحال‌تر از عامه‌ی مردم اون روز رو سپری میکنن. مثلا موقع سال نو یا عید چوسوک بازار ماهی‌فروش‌ها به طرز عجیبی شلوغ و پر از مشتری میشه. یا در روز کودکان، آمار خرید وسائل تزئین و کاغذرنگی بیشتر از هر موقعی در سال بالا میره.
و امروز هم روز کتاب و کتابخوانی بود. توی این روز بیشتر کتابفروشی‌ها سعی میکردن تا نویسنده‌ها رو به فروشگاهشون دعوت کنن و با راه انداختن یه مراسم امضای کتاب، فروششون رو حتی به چند برابر افزایش بدن. اما فروشگاه جونگ‌کوک تازه یک ماه بود که باز شده بود و اون حتی نویسنده‌ای رو نمیشناخت تا به کتاب‌فروشیش دعوتش کنه.
اما پسر هنوز هم خوشحال بود. از صبح -برخلاف صبح‌های دیگه- با یه لبخند بزرگ از رخت‌خواب دل کنده بود و با لبخند به سر کار رفته بود. خوشحال بود از این که امروز فروش بیشتری خواهد داشت اما بخش عمده‌ی کارش به خاطر شلوغی کتاب‌فروشی بود.
در حالت عادی هیچوقت کتابفروشی اونقدر پر از آدم نبود و این شلوغی باعث میشد تا جونگ‌کوک حس خوبی بهش دست بده و حتی با خودش فکر کنه که اون آدم‌ها به خاطر اون اینجا هستن و اگه هیچوقت این مکان رو به عنوان کتاب‌فروشی خودش انتخاب نمیکرد، هیچوقت اینقدر شلوغ نمیشد.

پشت صندوق فروشگاه صاف و خیلی رسمی نشسته بود و خرید مشتری‌هاش رو حساب میکرد و گاهی هم به سوالاتشون پاسخ میداد که البته مودب و صاف نشستن و حرف زدنش، با لباس‌های دارک و پیرسینگ‌هاش کاملا در تضاد بودن. همین ظاهر بود که باعث شد حتی چند تا دختر دبیرستانی بهش آویزون شن و سعی کنن که با رفتار‌های لوسشون اغواش کنن؛ و البته که جونگ‌کوک هیچوقت خام اون رفتار‌ها نمیشد چون حتی اگر هم میخواست باز هم نمیتونست.

حدود‌های ظهر بود که باتوجه به گرما تعداد مشتری‌ها کم شد و جونگ‌کوک بالاخره تونست دقیقه‌ای از روی صندلیش بلند شه و توی فضای کتاب‌فروشی قدم بزنه تا بلکه کمر خشک شده‌ش به حالت قبل برگرده. چند تا کتاب که جابه‌جا شده بودن رو به جای اصلیشون برگردوند و بعد دوباره روی همون صندلی قبلی نشست. نگاهی به دور و بر انداخت تا هیوجین رو پیدا کنه و وقتی که اثری از دختر ندید، به این نتیجه رسید تا حتما رفته ناهار بخوره و زود برمیگرده.

لبخند دیگه‌ای زد و بعد دست‌هاش رو بالا برد و روی همون صندلی چرمی به بدنش قوسی داد تا از خستگیش کم کنه.

- ببخشید، من یه نسخه از "زنان تراخیس" قبلا سفارش داده بودم و الان اومدم بگیرمش. میشه که...

به محض این که چشم‌های جونگ‌کوک به چشم‌های مرد مقابلش گره خورد، حرف مردی که رو به روی صندوق با کت و شلوار نسکافه‌ای رنگی ایستاده بود قطع شد.
جونگ‌کوک لحظه‌ای حس کرد که قلبش به جای سینه‌ش داره توی سرش ضربان میزنه. چشم‌هاش درشت شده و بدنش توی هوا خشک شده بود. نمیدونست چرا حس بدی داره و در عین حال حس خوبی داشت!
وضع مردی که جلوش ایستاده بود هم بهتر نبود. اون هم ساکت و خیره بهش نگاه میکرد و دسته‌ی کیف چرمیش رو شدیدا توی دست‌هاش میفشرد.

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Where stories live. Discover now