چند دقیقهای بود که تهیونگ داشت روی شونهی سیاه رنگ جونگکوک خودِ شکستهش رو رها میکرد.
توی این دقایق، پسر کوچکتر در سکوت فقط با آغوشش پذیرای مرد نسکافهای شده بود و گاهی هم برای دلداری دستش رو پشت کمر مرد میکشید. با هر بار نوازش، حس عجیبی به احساسات مختلف تهیونگ اضافه میشد. همون حسی که وقتی برای اولین بار پسر رو دیده بود داشت. با هر نوازش، تهیونگ حس میکرد داره ذره ذره غمگینتر میشه، اما آرامش زیادی انگار به بدنش تزریق شده بود، طوری که دیگه نمیلرزید و بلند گریه نمیکرد. در کمال دیوانگی، تهیونگ داشت با اون حس غم از آغوش کتابفروش لذت میبرد.این که جونگکوک حتی نمیپرسید که چه اتفاقی افتاده خیلی به تهیونگ کمک میکرد. میدونست اگه همه چیز رو بگه، جونگکوک هم مثل تمام کسانی که رازش رو فهمیده بودن کمکم ازش فاصله میگیره. برای همین بود که صدایی توی سرش دائم بهش گوشزد میکرد که حتی لبهاش رو برای گفتن چیزی باز نکنه.
- بهتری شدی؟
مرد سیاهپوش پرسید و تهیونگ درحالی که چشمهاش رو روی شونهش گذاشته و انگار که پنهان کرده بود با صدای گرفتهش گفت:
- آره... اما شونهت از اشکام خیس شده.
جونگکوک آروم خندید و باعث شد تا بدن تهیونگ هم کمی توی آغوشش تکون بخوره. گفت:
- به آخرین چیزی که اهمیت میدم اینه که شونهم از اشک تو خیس شده باشه.تهیونگ بار دیگه عطر چوب ملایم مرد سیاهپوش رو نفس کشید و این بار سرش رو از روی شونهش برداشت. حالا که آرومتر شده بود بیشتر از هر وقتی خجالت میکشید. اون یه مرد بیست و هفت ساله بود، جونگکوک بعد از دیدن گریههای بلند و غیرمنطقیش قرار بود چه واکنشی نشون بده؟ تهیونگ حس میکرد که شبیه بچهها به نظر میاد.
- ممنون.
با خجالت زمزمه کرد و بعد از فاصله گرفتن از پسر، نگاهش رو با خجالت ازش دزدید.
جونگکوک آروم سر تکون داد و لبخندی زد. دلش میخواست حصار دستهاش رو به دور تهیونگ نشکنه و حتی بوسهای روی گونهی شوره زده از اشکش بذاره، اما پا روی دلش گذاشت و دستهاش رو از دور بدن تهیونگ باز کرد.
آروم سمت نیمکت چوبی گوشهی فروشگاه که حالا روی اون پتو و بالشت آبی رنگی به چشم میخورد رفت و ملافهای که کنار نیمکت روی زمین افتاده بود رو برداشت و با دستهاش خاکش رو تکوند.
تهیونگ از بین نور کم و طلایی رنگ تنها چراغی که توی فروشگاه روشن بود، تمام حرکتهای پسر کوچکتر رو زیر نظر گرفته بود. با دیدن بالشت و پتویی که انگار اضافه به نظر میرسید پرسید:- شب رو توی کتابفروشی میمونی؟
جونگکوک پتوی آبی پاستلیش رو بیهدف مرتب کرد و با لبخند جواب داد:
- آره، بعضی اوقات تنوع بد نیست.
دروغ گفته بود.
امشب تولد نامجون بود. هر سه پسر بعد از گرفتن جشن کوچیکی و کیک خوردن، مراسمِ "هر کی بیشتر بتونه پیتزا بخوره برندهست" رو انجام داده بودن. همه چیز تا ساعات پیش عالی به نظر میرسید اما جونگکوک حس خیلی بدی داشت. حسِ اضافی بودن بین یونگی و نامجون دوباره بهش نفوذ کرده بود. معمولا تولد برای زوجهای جوان فرصت خیلی خوبی برای داشتن یه شب عالی با چاشنی سکسه. و پسر با این که از این موضوع شدیدا شرمنده بود، میدونست که یونگی و نامجون به خاطر اون بیشتر فعالیتهای شبانهشون رو لغو کردن. برای همین بود که تصمیم گرفت حداقل امشب رو توی خونهی دوستهاش نخوابه و بذاره تا کمی با هم وقت بگذرونن. البته واقعا مطمئن نبود که قصد انجام کاری رو دارن یا نه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV)
Fiksi Penggemarتو هنوز همون پیانیست غمگینی هستی که عاشق زل زدن به دریا بود و من، هنوز عاشق نگاه کردن به لبخندهای توام. ☘︎ فصل اول، پادا (دریا): پایان یافته کاپل: کوکوی ژانر: رمنس، کلاسیک، انگست، تراژدی ⌫ خلاصهی فصل اول: پیانیست دورگهی شهر لندن یک سالی میشد که...