کاترین بیش از بیست سال سن نداشت. دختر سرسختی به نظر میآمد اما از درون انگار شکسته بود و تهیونگ این شکستگی را وقتی که دختر به فرزند دو سالهی خود نگاه میکرد، حس میکرد. دختربچه مادرش را خیلی دوست داشت، کاترین هم همینطور اما چیزی این وسط درست نبود و آن نبودن شخط سومی در آن خانوادهی دو نفره بود؛ پدری که دختربچه هیچوقت نداشت.
از میان صحبتهای دکتر استیون فهمیده بود که دخترش، همسرش را از دست داده است. درواقع ازدواج نکرده و با هم نامزد بودند و حادثهای دردناک باعث شده بود که بین مرد و کاترین فاصله بیفتد و دختر با جنین در شکمش تنها رها شود. اما کاترین پدر و مادرش را داشت. بر خلاف خانوادههای دیگر، پدرش هر طور که شده از او حمایت کرده بود. حتی حضور تهیونگ در مهمانی آن شب هم به خاطر حمایت از کاترین بود.
کاترین هیچ وقت به آرزویش نرسیده بود. در سن کم باردار شده و غم بزرگی را تحمل کرده بود. دختر نتوانسته بود خواننده شود اما به اندازهی خوانندگان بزرگ، زیبا و دلنشین اپرا میخواند؛ این را تهیونگی که خود دستی بر موسیقی داشت میدانست. استیون پدری فداکار بود، پیانیست حتی فهمیده بود آن روزی که با جونگکوک دعوایش شده بود، پزشک چرا در سالن نمایش حضور داشته است. مرد میخواست تا سالن را برای دخترش کرایه کند تا او آواز بخواند و کمی دلش شاد شود. اما کدام شادی؟ از دل کویری خشک و سوزان میتوانست قطرهای آب بیرون کشید؟
مهمانهای عمارت خانوادهی استیون به سی نفر هم نمیرسیدند. بر خلاف مردم عبوس لندن بیشترشان لبخند بر لب داشتند. حتی کاترین هم آن شب، وقتی که تهیونگ مینواخت و او میخواند لبخند بر لب داشت و این مایهی آرامش خاطر پیانیست میشد.
بعد از خواندن کاترین، استیون از تهیونگ خواست تا چند قطعه برایشان بنوازد. درواقع تهیونگ میدانست که پزشک چرا این درخواست را داشت؛ مرد میخواست پسر را به آرزویش برساند. آرزوی داشتن کنسرتی که فقط خودش بنوازد. تهیونگ نواخت و باز هم روحش نتوانست راضی به همان جمعیت کم باشد، اما با این حال، از استیون، کاترین و مخصوصا جونگکوک ممنون بود.پسر آکروباتباز در تمام طول نواختنش به او لبخند میزد اما نمیدانست وقتی نگاهش را به کلاویهها میدوزد، لبخند دوباره از لبهای جونگکوک پاک میشود.
پسر کرهای حال خوشی نداشت. چیزی در دلش سنگینی میکرد. جسمی سیاه و سنگین در سینهاش چرخ میزد و نمیگذاشت تا پسر لبخند بزند. بغض یا گریه نمیکرد اما از جایی به بعد دیگر نتوانست لبخند بزند. آخرهای نواختن تهیونگ بود که نتوانست تحمل کند و از سالن بزرگ خانه بیرون زد و سمت تراس قدم برداشت.تراس خانهی استیون منظرهی زیبایی داشت. با این که فصل سرما بود و درختان برگ چندانی نداشتند اما هنوز حس خوبی از انبوه درختان دریافت میکرد. سرش را بالا گرفت و به ماه خیره شد. نمیدانست چرا هر وقت به آن دایرهی نورانی خیره میشود دلش میگیرد اما اکنون آنقدر دلمرده بود که چیزی حس نکند؛ انگار بیحس شده بود.
ESTÁS LEYENDO
Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV)
Fanficتو هنوز همون پیانیست غمگینی هستی که عاشق زل زدن به دریا بود و من، هنوز عاشق نگاه کردن به لبخندهای توام. ☘︎ فصل اول، پادا (دریا): پایان یافته کاپل: کوکوی ژانر: رمنس، کلاسیک، انگست، تراژدی ⌫ خلاصهی فصل اول: پیانیست دورگهی شهر لندن یک سالی میشد که...