10. (در آغوشت میشکنم)

215 47 14
                                    

آواز‌های مذهبی کلیسا همیشه برای تهیونگ آرامش‌بخش بود. طوری که نوای گروه کُر درون سالنِ بزرگ کلیسا میپیچید و درون قلب و مغز پسر فرو میرفت، اون رو پاک و سرشار از آرامش میکرد. شاید به خاطر معنی ساده‌ی سرود‌های کلیسایی بود که باعث میشد تا پسر حس بهتری داشته باشه. جوری که هر خط از اشعار نام خدا و آفرینش رو صدا میزدن و از اون کمک میخواستن واقعا ستودنی بود.

حالا چند دقیقه‌ای میشد که مراسم دعای روز یکشنبه به پایان رسیده و سالن کلیسا از افراد زیادی که برای نیایش به اونجا اومده بودن تقریبا خالی شده بود. تهیونگ روی یکی از نیمکت‌های ردیف دوم نشسته و به مجسمه‌ی مسیح و مریم خیره شده بود. حرف‌های پدر روحانی توی سرش چرخ میزدن و نمیذاشتن تا تمرکز کنه. راستش خیلی از پدری که تازه به کلیسا نقل مکان کرده بود خوشش نمی‌اومد، اما به عنوان فردی معتقد وظیفه‌ی خودش میدونست تا باز هم هر یکشنبه به کلیسایی که از بدو تولد هر یکشنبه می‌اومد سر بزنه و دعا کنه.

دست‌هاش رو توی هم گره زد و چشم‌هاش رو بست و چون کسی اطرافش نبود، آروم زمزمه کرد:

- پدرِ ما که در بهشتی، نامت درخشان باد، پادشاهی تو بیاید، اراده‌ی تو انجام میشود، روزیِ زمین همانطور که در آسمان است. نان کفاف ما را امروز به ما بده و گناهان ما را ببخش چنان که ما نیز آنان که برما گناه کرده‌اند را میبخشیم. ما را از آزمایش نیاور، بلکه از شر رهایی ده؛ زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آنِ توست تا ابد. آمین.

با تموم شدن دعای معروفی که پدر روحانی جدید مجبورشون کرده بود تا حفظ کنن و هر بار توی کلیسا به زبون بیارن، چشم‌هاش رو باز و دوباره به تندیس مسیح نگاه کرد. آهی کشید و زمزمه کرد:

- حس بدی دارم...

و باز هم چشم‌هاش رو بست. دست‌هاش رو با حالت دعا در نیاورد اما توی وجووش، برای خدا زانو زد. ازش خواست تا بتونه درد بی‌پایانی که بهش دچار شده بود رو پایان بده. ازش خواست تا کاری کنه تا شب‌ها با کابوس از خواب بیدار نشه. ازش خواست تا کاری کنه... تا کاری کنه بتونه شخصی که اون رو به آرامش میرسونه پیدا کنه!

- بذار ببینم، داری برای پول بیشتر التماس میکنی؟ یا دختری که حتی بهت نگاه هم نمیکنه؟

با شنیدن صدای زنونه‌ای از سمت راستش، از جا پرید و چشم‌هاش رو باز کرد. سرش رو چرخوند و با دیدن شخصی آشنا، دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و متعجب گفت:

- نونا! چرا اینجایی؟!

زن با دیدن واکنش مرد خندید، دست‌هاش رو به سینه زد و با شوخ‌طبعی گفت:

- نباید اینجا باشم؟ کلیسا رو خریدی؟ یا خدا رو خریدی؟

- فقط منظورم اینه که از دیدنت تعجب کردم.

- خیلی خب! اومدم اینجا چون میدونستم صبح یکشنبه فقط میشه اینجا پیدات کرد. واقعا که تهیونگ، با این کت و شلوار از مد افتاده‌ت واقعا داری حالم رو به هم میزنی. اصلا چرا نمیری پدر روحانی بشی؟ یه نگاه به خودت بنداز! شبیه گداها شدی.

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Where stories live. Discover now