تعطیلات کریسمس چند روزی بود که تموم شده بود.
اما برای تهیونگ تعطیلاتی که اون سال از سر گذروند چیزی نبود که بتونه هیچوقت فراموش کنه. شاید تمام کریسمسهای عمرش نفرین شده بود که هر بار با شروع سال جدید اتفاقات غیر منتظرهای توی تاریخچهی خاطراتش ثبت میشد.
اما این بار رنگ کاغذ صفحههای کریسمس امسال خاکستری و سرد نبود. به جای اون رنگهای کدر و ناخوشایند، مرد میتونست اون روزها رو آبی و گرم ببینه. آبی به خاطر غمی که داشت و گرم به خاطر وجود مرد کتابفروش. برای همین بود که تصمیم گرفت خاکستری رو کنار بگذاره و فقط پذیرای هر چیزی که اتفاق میافته باشه. میخواست قلبش اون رو مثل مردی که به زودی میمیره هدایت کنه، طوری که انگار وقتی برای فکر کردن به کارهای زشتش نداره و فقط باید از زمان استفاده کنه تا حسرتی باقی نمونه.چی میشد اگه بهش میگفتن که تا چند ماه دیگه قراره بمیره و جسمش همراه یه تابوت چوبی درست مثل برادرش به خاک سپرده بشه؟
آیا قرار بود اشک بریزه؟ شاید فقط وقتش رو با جونگکوک میگذروند و سعی میکرد کارهایی که نکرده رو انجام بده. باید از همه خداحافظی میکرد حتی از همسایههاش.
تهیونگ ساعتها به این سوال فکر کرده بود. اگر قرار بود به زودی این زندگی به همراه تمام دردهاش تموم بشه قرار بود چه کارهایی رو انجام بده؟
آیا این دفعه خودش کسی بود که میخواست دستهای جونگکوک رو بگیره؟ اون رو در آغوش میگرفت؟ آیا روزی میرسید که با هم تا دقیقهها بخندند و از بند زنجیرهای زمان تا حدودی فاصله بگیرن؟
آیا روزی جاذبهی بینشون به سردی قلب این گویندهی رادیو غلبه میکرد تا مرد توی چشمهای کتابفروش با محبت نگاه کنه و بعد بوسهای روی اون چشمهای پاک بگذاره؟تهیونگ جواب هیچ کدوم از این سوالات رو نمیدونست. اما این ندونستنها دیگه آزارش نمیدادن و تبدیل به ناشناختههای ترسناک زندگی نمیشدن. در عوض تمام ذهن و بدن مرد پر انگیزههای خاص برای ادامهی اون روزهای سرد شده بود. انگار که یه سامورایی توی قرن پونزدهم و وسط میدون جنگ بود و با خودش میگفت "لعنت به همه چیز، اگر قراره تا چند دقیقهی دیگه بمیرم بذار بیشتر از هر وقتی دستهام رو تکون بدم و برای این زندگی بجنگم تا با شمشیرم سربازهای بیشتری از دشمن رو به گور بفرستم".
همینطور شد که تصمیم گرفت تا وقت بیشتری با کتابفروش بگذرونه، میدونست که جونگکوک هم از این کار خوشش میاد. پس وقتی که قرار بود به استودیوی ضبط کتاب برای امضا کردن قرارداد جدیدی بره، از پسر خواسته بود که اون هم به سالن آمفیتئاتر توی اون سالن بیاد تا اونجا هم رو ملاقات کنن.
و جونگکوک داشت دیوانه میشد.
از وقتی که اون پیامِ دعوت رو خونده بود شروع کرده بود به زدن لبخندها احمقانه. پشت میزش توی کتابفروشی، موقع غذا خوردن با هیوجین، پشت موتور سیکلتش و یا حتی توی دستشویی هم لبخند میزد. چون این دفعه با دفعات قبلی فرق داشت، تهیونگ اول از اون خواسته بود تا ببینتش!
درست راس ساعتی که قرار گذاشته بودن، جونگکوک وارد سالن خالی از تماشاچی تئاتر شد. همه چیز انگار از قبل هماهنگ شده بود پس کسی توی مسیرش از در ساختمون تا سالن جلوش رو نگرفته بود.
سالن بزرگ و پر از نقاشیهای سبک قدیمی بود. ارتفاع سقف به شدت زیاد بود و ایوانهای زیادی دور تا دور دیوار سالن برای نشستن افرادی بودن که قرار بود بیشتر از سایر پول خرج کنن. تا به حال وارد چنین سالنی نشده بود اما دیگه بیشتر از این به اطراف و زیباییهای دیگری از سالن نگاه نکرد چون شخص زیباتری رو دید که با کت و شلوار مشکی که استایل همیشگیش رو پوشش میداد روی سن ایستاده و منتظر بهش نگاه میکرد.
فاصلهی زیادی بین خودش و مرد حس میکرد. تهیونگ اون بالا روی سن ایستاده و خودش بین صندلیها در حال راه رفتن بود. نور سالن درست مثل لحظههای اجرا بیشتر روی سن افتاده بود تا جایی که مردم مینشستن. حس میکرد تهیونگ خداست و این بنده باید به منبع هستی برسه پس پا تند کرد و با اشتیاغ بیشتری قدم برداشت.
و وقتی که به نزدیکترین حد به اون بلندی رسید، لبخند عمیقی زد و اعلام کرد:
VOCÊ ESTÁ LENDO
Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV)
Fanficتو هنوز همون پیانیست غمگینی هستی که عاشق زل زدن به دریا بود و من، هنوز عاشق نگاه کردن به لبخندهای توام. ☘︎ فصل اول، پادا (دریا): پایان یافته کاپل: کوکوی ژانر: رمنس، کلاسیک، انگست، تراژدی ⌫ خلاصهی فصل اول: پیانیست دورگهی شهر لندن یک سالی میشد که...