3. «من را بپرست»

666 153 128
                                    

- تادا!

جونگ‌کوک با ذوق گفت و دستانش را از روی چشم‌های تهیونگ برداشت تا قفس را ببیند.
چشم‌هایش را باز کرد، چشمش به قفس بزرگی افتاد که شیر لاغری گوشه‌ی آن کز کرده بود. انگار سالم به نظر نمی‌رسید.

- غمگینه...

زمزمه کرد و لبخندش محو شد. برا دیدن شیر‌های بزرگ با یال‌های درخشانشان بسیار ذوق داشت اما چگونه توانسته بود فراموش کند که شیر‌ها در قفس دیگر بزرگ و با شکوه نیستند، آنها دیگر در قفس سلطان جنگل نیستند.

- چی؟

پسر کوچک‌تر که متوجه حرفش نشده بود گفت و او توضیح داد:

- غمگینه. توی چشم‌هاش نگاه کن. از خونه‌ و همنوع‌هاش دور شده.

- مثل من و تو...

جونگ‌کوک از پشت او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد.

- من نه، فقط تو... من به هیچ جا متعلق نیستم، همنوعی هم ندارم. من نه انگلیسی‌ام نه کره‌ای. هویتی ندارم، حتی دوتا اسم دارم.

- اما من ویکتور و تهیونگ رو با هم دوست دارم.

جونگ‌کوک حلقه‌ی دستانش را تنگ‌تر کرد. داشت ابراز علاقه می‌کرد اما انگار تهیونگ با غم شیرِ در بند هم‌سو شده بود.

- به زودی قراره بمیره.

پسر کوچکتر آهی کشید و آغوشش از هم پاشید. کنار تهیونگ ایستاد و همانطور که به منظره غمناک مقابلش خیره بود گفت:

- می‌دونم. این روزا بیشتر بهش غذا میدیم، اما اصلا نمی‌خوره. از وقتی با اون شیر ماده از یه سیرک دیگه جفت‌گیری کرد اینطوری شد.

- خدای من...

تهیونگ آرام گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. نمی‌دانست چرا با دیدن حیوان و داستان عاشقی‌اش، یاد پدر و مادر خود افتاده بود. یاد مادرش افتاد، وقتی که پدرش تازه دفن شده بود. لب به غذا نمیزد، در اشک‌های خود غرق شده بود، حتی دیگر به پسرش نگاه هم نمی‌کرد. می‌گفت با نزدیک شدن به تهیونگ بوی شوهرش را حس می‌کند و دلتنگ‌تر میشود. اما بعد که از عمارت بیرون انداخته شدند، زن به خود آمد و دریافت حالا فقط پسرش برایش در دنیا مانده و اگر او را هم از خود دور کند، بازی زندگی را رسما می‌بازد.

- چی شده؟

جونگ‌کوک که حالِ پسر دورگه و اشکِ در چشمانش را می‌دید، با نگرانی گفت. حالت تهیونگ دگرگون شده بود. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشت با اشتیاق درباره‌ی دیدن شیری از نزدیک خیال‌پردازی می‌کرد.

دیگر فرصت نکرد بقیه‌ی حیوانات را به تهیونگ نشان دهد. دستش را گرفت و او را از چادر قرمز و سفید سیرک بیرون کشید. رنگش پریده و نفس‌هایش کند شده بودند. آبی به صورت پسر بزرگتر زد اما باز هم فرقی به حالش نکرد.
در آخر به ناچار از تپه‌ی بسیار کوچکی که کنار سیرک بود بالا رفتند و زیر سایه‌ی تنها درختِ تپه نشستند تا حال تهیونگ جا بیاید.

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Where stories live. Discover now