14. «تو را می‌پرستم»

378 91 43
                                    


ایستگاه قطار شلوغ‌تر از چیزی بود که تهیونگ انتظارش را داشت. درواقع، تنها یک بار آن هم در کودکی به ایستگاه قطار آمده بود تا مادربزرگش را بدرقه کند. هیچ وقت به عنوان مسافر جایی نرفته بود و حال که داشت مسافرت می‌کرد، با این که آخر عمرش بود، با این که کمتر از دو هفته وقت داشت اما لبخند کوچک و کمرنگش از لب‌های خشکیده‌اش پاک نمیشد.

و جونگ‌کوک به همان نیمچه لبخند راضی بود، شاید حتی بیشتر از راضی! طوری که باعث میشد خودش هم لبخند بزند. اما... همیشه پای اسباب شکستن لبخند‌ها هم در میان بود. درست مثل وقتی که وارد واگن چهارم قطار شدند و مرد میانسال و سفید‌پوستی با دیدنشان داد زد‌:
- گم شید چینیای احمق!

لبخند تهیونگ پاک شد اما آکروبات‌باز آنقدر خوشحال بود که دستش را در دست معشوقش بفشارد و بدون هیچ ترس و غمی او را سمت صندلی‌های خودشان ببرد.
پیانیست اول با حرف مرد انگلیسی غمگین شده بود اما با حس گرمای دست پسر کره‌‌ای، ناگهان به فکر آن افتاد که تا وقتی پسر را کنار خود دارد، تا وقتی که جئون جونگ‌کوکِ آکروبات‌باز اینجاست نباید دیگر ناراحت و غم‌زده باشد.
شب پیش، از بی‌خوابی درمورد این موضوع زیاد فکر کرده بود. درحالی که جونگ‌کوک روی به روی صورتش به خواب رفته بود، به چشمان و ابرو‌های پسر زل می‌زد و فکر می‌کرد. و در آخر به نتیجه‌ی عجیبی رسید. فهمید که اگر حتی ذره‌ای کمتر گریه می‌کرد، کمتر سرش را به خاطر بغض پایین می‌انداخت و کمتر نگاهش را از آکروبات‌باز می‌گرفت تا نجوای درونش مشخص نشود، اگر تمام این کار‌ها را نمی‌کرد، می‌توانست رد زخم کوچک و ستودنی روی گونه‌‌ی آکروبات‌باز را زودتر ببیند؛ حتی می‌توانست تک‌تک تار ابرو‌های پسر را از حفظ کند، می‌توانست لحظات بهتری بسازد. تهیونگ در لحظه از تمام اشک‌هایش و کار‌های نکرده‌اش پشیمان شد. حتی می‌خواست از آکروبات‌باز دلیل آن که به او نگفت که می‌داند زودتر از موعد به خاک سپرده می‌شود، را بپرسد اما منصرف شد. برای این کارها حتی ثانیه‌ای وقت نداشت.

- راحتی؟

پسرک مهربان پرسید و پیانیست با لبخند به علامت مثبت سر تکان داد. دلش می‌خواست پسر دوست‌داشتنی را همان‌جا ببوسد اما قطعا این کار امضای حکم قتلشان در همان واگن بود. اصلا نمی‌دانست چطور آنقدر عشقش به پسر بیشتر شده بود. شاید تفکرات شب پیشش تلنگری بود تا به خود بیاید و چشمانش را باز کند؛ تا ببیند اوست که به پایان نزدیک شده است، نه زیبایی‌های جهان و نه جونگ‌کوک.

- چیه؟!

اکروبات‌باز با تعجب و چاشنی خنده از پسری که چند دقیقه‌ای بود که با لبخند به او زل زده بود پرسید و تهیونگ در لحظه نگاهش را از خال روی بینی پسر گرفت و گفت‌:
- هیچی، فقط داشتم نگاه می‌کردم.

جونگ‌کوک آرام خندید چون اگر زیاد سر و صدا می‌کرد همان مرد نژادپرستی که اول دیده بودند سمتشان حمله‌ور می‌شد. دو طرف صورت پسر را گرفت و به سمت راستش برگرداند، سمت همان پنجره‌‌ای که تهیونگ کنارش نشسته بود.

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Onde histórias criam vida. Descubra agora