11. «لبخند»

320 101 22
                                    

- کمتر؟

آرام زمزمه کرد اما همان زمزمه‌ی کوتاه هم، در هم شکست. باید چه می‌گفت یا چه رفتاری از خود نشان می‌داد؟ اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار می‌گرفت و تجربه‌ای نداشت. باید عصبی می‌خندید یا آرام اشک می‌ریخت؟

- پسرم...

وقتی زمزمه‌ی پزشک را شنید و گرمای دستش را روی دستان لاغر و در هر گره‌ خورده‌اش حس کرد، اشک در چشمانش حلقه زد. بیشتر از همه دلش برای خودش می‌سوخت. احساس می‌کرد دلش برای کیم تهیونگی که رویای اجرای پیانو در سالن‌های بزرگ و همنوازی با خوانندگان معروف را داشت می‌سوخت. کیم تهیونگ اما قرار نبود به آرزو‌هایش برسد. حتی آنقدر وقت نداشت تا از همه خداحافظی کند. چطور نمی‌توانست برای خودش اشک بریزد؟

- به حرف‌هام گوش کن. یه مقدار دارو بهت میـ...

حرف پزشک را قطع کرد:
- پول زیادی برای دارو خریدن ندارم. حتی اجرای موزیکالم هم به خاطر از حال رفتنم روی پیانو به پیانیست دیگه‌ای داده شد تا اجرا رو خراب نکنم.

نگاهش را بالا آورد و در چشمان مرد خیره شد. دلش می‌خواست هق‌هق‌های دردناکش را در اتاق خالی کند اما فقط با چشمان نم‌دارش به مرد خیره شد. شاید امید داشت مرد عمق بی‌چاره‌گی‌اش را ببیند و رهایش کند. اصلا کسی در این شرایط به فکر داروهای بی‌مصرف می‌افتاد؟ دارو برای چه؟ کم کردن درد؟ مگر فقط درد کلیه‌هایش بود که عذابش می‌داد؟

مرد هم در چشمان پسر چند لحظه‌ای درنگ کرد و بعد گفت:
- باید با اون پسر حرف بزنم.

- نه!

این‌ بار دست پزشک بود که توسط بیمارش چنگ زده شد. پیانیست با ترس و غم گفت:

- خواهش می‌کنم، بهش نگید. اون همینجوریش هم داره به خاطرم عذاب میکشه.

- بهتر از اینه که وقتی بمیری که پیش‌بینیش رو نکرده! فکر می‌کنی این که مرد مورد علاقه‌ت جلوی چشمت توی یه لحظه بمیره اون هم وقتی که تو برای دو هفته‌ی دیگه خودت رو آماده کردی خیلی حس خوبیه؟ مگر این بیشتر درد نداره؟

- دکتر...

- بهم اطمینان داشته باش. نزدیک سی و پنج ساله که دارم سعی می‌کنم مردم رو درمان کنم و همیشه هم موفق نبودم. افرادی مثل تو رو زیاد دیدم. من فقط می‌خوام اوضاع رو برات کمی قابل تحمل‌تر کنم.

پسر پیانیست بالاخره در مقابل آن مرد سمج تسلیم شد. نمی‌دانست پزشک ثروتمند چرا آنقدر اصرار بر کمک کردن به مردم دارد. تهیونگ تا به حال به کسی آنقدر کمک نکرده بود، شاید چون همیشه خودش بود که به کمک نیاز داشت.

بعد از خارج شدنش از اتاق، چون راهِ سالن پذیرایی را بلد نبود، به سختی آکروبات‌باز را پیدا کرده و به او خبر داده بود که آقای استیون میخواد با او حرف بزند. و بعد از رفتن جونگ‌کوک، روی یکی از همان مبل‌های سالن پذیرایی نشست و با افکارش خودخوری کرد. حس بدی داشت. جونگ‌کوک قرار بود بعد از ملاقات با پزشک بیشتر زجر بکشد و تهیونگ از قبل برای این موضوع ناراحت بود. پس حالا داشت ذره‌ای از عواطف آکروبات‌باز را درک می‌کرد؟ پس این حس غم و اندوه عظیم و بغضی که نه می‌توانست فرو ببرد و نه آزاد کند، چه بود؟

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon