روی مبل سبز رنگ نشسته و به معشوقش که روی کاناپه به خواب رفته بود، خیره شده بود. بعد از آن که از پارک به مغازهای رفته و به اصرار او کمی شیر خریدند، به خانهی تهیونگ برگشتند. جونگکوک شنیده بود که شیر باعث دفع سموم بدن میشود، نمیدانست کار پسر از این چیزهای گذشته است. او در هر حال میخواست تمام تلاشش را بکند. پولهایش کمکم داشتند تمام میشدند اما نگرانیاش دیگر شیر گران یا داروی گرانتر از آن نبود. نگرانیاش فقط پسر به خواب رفتهای بود که وقتی روی صورتش بیشتر تمرکز میکرد درمییافت که چقدر شکسته است.
قفسهی سینهی تهیونگ آرام بالا و پایین میشد و نفسهایش شاید کمی باعث خشوندی بود. پسر کوچکتر هر لحظه مرگ تهیونگ را جلوی چشمانش تصور میکرد و با سقوطش در واقعیت و دیدن آن که تهیونگ نفس میکشد، باعث میشد کمی آسودهتر باشد. نباید از حالا تهیونگ را میکشت، حتی در ذهن خودش؛ اما نمیتوانست خود را برای این غم عظیم آماده نکند.
از سر جایش بلند شد. سمت قفسهی کتابها رفت. از اول کتابی با جلد آبی رنگ نظرش را جلب کرده بود. جلد کتاب قدیمی بود اما انگار خوب به آن رسیده بودند چون هنوز هم رنگ و روی خوبی داشت. کتاب را بیرون کشید. دلش میخواست درمورد سفرهایی که تهیونگ تعریف کرده بود بخواند و لحظهای حواسش پرت شود. هنوز زبان انگلیسیاش تکمیل نبود اما میتوانست جای کلمههای سخت کتاب برای خود کلمهای جایگزین کند.
کتاب را باز کرد اما با دیدن دست خط ظریفی به جای نوشتههای زمخت و چاپ شده، لحظهای توقف کرد. نگاهی به تهیونگ که هنوز غرق در خواب و خستگی بود انداخت. باید آن کتاب یا دفتر را میخواند؟ اجازهاش را داشت؟
فضولیاش گل کرده بود. کنجکاور بود و آنقدر نسبت به کنجکاوی ضعیف بود که نمیتوانست به خود نه بگوید و دفتر را سر جای خود بگذارد.به درکی زیر لب گفت و صفحهی اول را ورق زد. به اولین نوشته رسید و شروع به خواندن کرد.
" ابیگل وارْد
حتی صبر نکردم تا بخوام فکر کنم و بعد چیزی بنویسم. همیشه دوست داشتم یه کتاب بنویسم. تو که میدونی خیلی داستانها رو دوست دارم، مخصوصا اونایی که خوشبختیِ تخیلی دارن.
یک ماهی از رفتن ما از عمارت میگذره. دو ماه و نیمه که از پیشم رفتی. و من تازه امروز تونستم بعد از سه ماه خوب به تهیونگ نگاه کنم. پسرمون خیلی بزرگ شده. این بده، خیلی بده. تهیونگ دیگه نمیخواد بازی کنه. حتی دیگه بهانهی پیانو هم نمیگیره. روزها میره بیرون و شبها با یه شاخهی گل که معلومه یواشکی از جایی کنده میاد خونه. البته خونه که نیست، بیشتر شبیه یه کلبهی جنگلیه. من میترسم، من نمیخوام تهیونگ مثل سی سالهها رفتار کنه اون هم وقتی فقط دوازده سالشه. "دوباره نگاهی به تهیونگ کرد. نه برای این که مطمئن شود که خواب است و دزدکی خواندنش را نمیبیند، بلکه انگار میخواست تصوراتش را تکمیل کند. تهیونگی که دوازده ساله بود و مثل سی سالهها برخورد میکرد...
کنجکاور بود که آن موقع بیرون از خانه چه میکرده است. از جلوی کتابخانه کنار رفت و سر جای قبلیاش نشست. دستش را همزمان بالای بخاری کوچک و نفتی کنارش گرفت تا از یخ زدنش جلوگیری کند و همزمان شروع به خواندن کرد با این تفاوت که اینبار ترجیح داد صفحهای از نصفههای دفتر را بخواند.
YOU ARE READING
Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV)
Fanfictionتو هنوز همون پیانیست غمگینی هستی که عاشق زل زدن به دریا بود و من، هنوز عاشق نگاه کردن به لبخندهای توام. ☘︎ فصل اول، پادا (دریا): پایان یافته کاپل: کوکوی ژانر: رمنس، کلاسیک، انگست، تراژدی ⌫ خلاصهی فصل اول: پیانیست دورگهی شهر لندن یک سالی میشد که...