16. «آن فریادِ گم‌شده در ساحل»

395 99 47
                                    

و صبح روز بعد، همه چیز بدتر شد...
اولش جونگ‌کوک از ناله‌های گاه‌و‌بیگاه پیانیست از خواب پرید.
آفتاب تازه طلوع کرده بود. تهیونگ آنقدر درد داشت که حتی گاهی هم فریاد میزد. بدنش کرخت و داغ شده بود. آکروبات‌باز سریع با استیون تماس گرفت تا بلکه پزشک دارویی تجویز کند و حال تهیونگ بهتر شود اما استیون تنها گفته بود که کاری نمی‌تواند انجام دهد و تنها مصرف داروهایی که تجویز کرده باید ادامه پیدا کند به علاوه چند قرص مسکن ساده تا دردش بهتر شود. آکروبات‌باز آنقدر به خاطر این حرف عصبی شد که نزدیک بود گوشی تلفن را در دستانش خرد کند، اما جلوی خودش را گرفت تا کار از این بدتر نشود. حال خودش هم بد بود، حاضر بود به خاطر تهیونگ تا کوه‌های آن طرف ایسلند سفر و گیاهی جادویی پیدا کند تا او زنده بماند، اما هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. فقط می‌توانست سر پیانیست دردمند را روی پاهایش بگذارد و او را نوازش کند تا بلکه دردش کمتر شود.

بعدر از ظهر که شد، حال تهیونگ هم انگار کمی بهتر شده بود. هنوز نمی‌توانست از جایش بلند شود اما حداقل از درد فریاد نمی‌کشید. به درخواست خودش، آکروبات‌باز او را روی پشتش سوار کرد و تا ساحل برد.
شاید این آخرین بار بود...

آفتاب در آن بعد از ظهر زمستانی هنوز هم تیز و داغ بود، پس آکروبات‌باز سایبانی از حیاط پشتی عمارت فراهم کرد تا گرمای خورشید پیانیست خوابیده روی شن‌ها را نیازارد.

همانطور که برای آخرین بار سایه‌بان را مرتب می‌کرد گفت:
- یکم اینجا بمونیم بعد برگردیم، حالت بدتر میشه.

اما جواب تهیونگ چیز دیگری بود. همانطور که از زیر سایبان به آسمان صاف و آبی خیره شده بود با ناراحتی زمزمه کرد:
- هنوز صدف جمع نکردم.

- جمع میکنیم، نگران نباش.

جونگ‌کوک کنارش روی شن‌ها نشست. دریا امروز به طور تعجب‌آوری آرام بود. حتی ابری در آسمان پیدا نمیشد و بادی نمی‌وزید. انگار تمام نیروهای طبیعت متوقف شده بودند.
تهیونگ دستانش را دور بدنش روی شن ها حرکت داد، انگار می‌خواست صدف پیدا کند اما هیچ چیز جز شن نرم نبود. وقتی که ناامید شد، آهی کشید و سعی کرد ذهنش را از کار‌های نکرده‌اش دور کند.

- مراحل خاکسپاری ممکنه که برات سخت باشه. فقط بسپارش به بقیه و خودت با سیرک برو یه شهر دیگه.

صدای پوزخند آکروبات‌باز را شنید. دراز‌کش سرش را بالا گرفت، جونگ‌کوک به یک نقطه خیره شده بود، اثری از خنده یا حتی پوزخند روی صورتش نمیدید. هر چه که بود پیانیست باید او را برای بعد از مرگش راهنمایی می‌کرد.

- لطفا بعد از مرگم خیلی گریه نکن، چون همه‌ش رو میبینم.

و حرف بعدی، باعث شد لحظه‌ای نفس پسر کوچکتر بند بیاید. فکرش هم وحشتناک بود، پس لب‌هایش را از هم باز کرد و با عجز گفت:
- چرا اینقدر قلبم رو می‌سوزونی؟

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang