9. «ترکم نکن!»

390 97 31
                                    

- گفتم نمیشه. دیگه داری خسته‌م می‌کنی مرد!

تهیه کننده با عصبانیت گفت و صورتش را سمت دیگری برگرداند‌؛ هر سمتی جز صورت پسر ملتمس روبه‌رویش تا مفهوم این که دیگر مایل نیست بحث را ادامه دهد به او برساند.
اما جونگ‌کوک خم شد و دست‌ مرد را گرفت، بار دیگر التماس کرد:
- خواهش می‌کنم آقا، یه اجرای پیانو که خیلی براتون هزینه‌ای نداره. قول میدم همه‌ی تلاشش رو بکنه تا شما راضی باشید.

مرد دستش را از دستان آکروبات‌باز بیرون کشید و با تشر گفت:
- گفتم نمیشه! برای من یه اجرای تک نفره هیچ سودی نداره و اُرکست؟ می‌دونی که هیچ کس حاضر نیست با ویکتور همنوازی کنه؟ اون آسیاییه و علاوه بر اون شایعه هست که مادرش یه هرزه بوده!

دستان پسر دو طرف بدنش افتادند و هیچ چیزی نگفت. تهیه کننده نگاهی تحقیر آمیر به سر تا پایش انداخت و بعد پشت‌صحنه را ترک کرد و او مات و مبهوت همانجا ایستاد. جمله‌ی آخر مرد در گوشش زنگ میزد. می‌دانست مادر تهیونگ تن‌فروشی می‌کرده‌ است، این را از دفتر خاطرات ابیگل فهمیده بود. به زن حق می‌داد چون خودش هم درکش می‌کرد. تنها شانزده سال داشت که برای اولین بار تنش را به یکی از بانوان اشرافی چینی فروخت. اوضاع گروه نمایش خوب نبود و جونگ‌کوک نمی‌توانست با این وجود زنده بماند. به مدت شش ماه در یکی از مهمان‌خانه‌های شهر "بیجینگ" تنش را به زنان پولدار و مسافر سپرده بود تا هر کاری می‌خواهند با او بکنند. روح کودکانه و پاکش خدشه‌دار شده بود و بعد از آن شش ماه دیگر خبری از پسر معصوم کره‌ای نبود. جونگ‌کوک احساس می‌کرد بعد از آن ماجرا، در سینه‌اش هیولایی در حال رشد است. از خودش دلخور نبود چون چاره‌ی دیگری نداشت اما هنوز عذاب وجدان گریبانش را می‌گرفت و گاهی هم مهمان کابو‌س‌های شبانه‌اش میشد. زندگی به آن بچه‌ی شانزده ساله رحم نکرده بود، او چطور باید توقع می‌داشت به تهیونگ رحم کند؟

بعد از دعوایش با تهیونگ آمده بود با تهیه‌کننده‌ی نمایش‌های سالن حرف بزند تا او را راضی به تدارک نمایشی برای تهیونگ بکند. می‌خواست برود و یک گوشه بنشیند و به خاطر دعوایش خودخوری کند اما دلش نیامده بود. بهتر بود با تهیه‌کننده حرف می‌زد و حداقل کار مفیدی برای پسر بزرگ‌تر انجام می‌داد.
و در آخر، نتوانسته بود مرد را راضی کند و خودش سردرگم‌ترین آدم روی زمین بود. نمی‌دانست چه کند، تنها می‌دانست تهیونگ اگر بفهمد مردم حقیقت تلخ مادرش را می‌دانند، قبل از مردن یک بار دیگر می‌شکند.

صدای پیانو خیلی وقت بود که دیگر نمی‌آمد و در گوش آکروبات‌باز نمی‌رقصید. عذاب وجدان حرف‌هایی که زده بود مانند وزنه‌ای روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. ممکن بود تهیونگ به خاطر حرف‌هایش دلشکسته شده باشد؟ ناراحتش کرده بود؟ اصلا نمی‌خواست جوابی به خودش بدهد چون می‌دانست چیزی نیست که دلش می‌خواهد. اگر سرش را آن لحظه از حجوم افکار مختلف به دیوار می‌کوبید کاملا حق داشت.
دستانش را مشت کرد و غرور احمقانه‌اش را کنار گذاشت. سمت پرده‌ی پشت صحنه چرخید تا برود و از پیانیست معذرت بخواهد. امیدوار بود بتواند با چند بوسه و التماس دلش را به دست بیاورد. اما وقتی پرده‌ را کنار زد و چشمش به پیانو و پیانیستِ بی‌هوش شده روی آن افتاد، لحظه‌ای قلبش هم مثل خودش متوقف شد.

Pada x Hanel "Sea & Sky" (KookV) Where stories live. Discover now