پارت 1- برای خانواده

723 90 16
                                    

[شهر سربرنیتسا،یوگسلاوی-1992میلادی]

بچه ها به ترتیب روی سن ایستادن. گروه سرود مدرسه مثل هر سال جشن ویژه ای برای پایان سال تحصیلی در نظر گرفته بود. پدر و مادرها مشتاقانه فرزندانشون رو تشویق می کردن.

موزیک نواخته شد. پسر کوچک و لاغر اندامی جلوی گروه ایستاد،به نظر می رسید تکخوان گروه باشه. به خانواده ش که ردیف اول نشسته بودن نگاه کرد.

مادر و پدرش بهش لبخند زدن و خواهرش با بازیگوشی براش دست تکون داد. مادر دست دخترک رو پایین آورد و بهش چشم غره رفت تا نزاکت رو رعایت کنه، زن دربارهٔ مسائل اخلاقی حساسیت زیادی نشون میداد.

پسر شروع به خوندن کرد. سرود درباره احترام به خانواده بود. ″هلنا″ با دستمال پارچه ایش چشم هاشو پاک کرد. معلوم نبود به پسرش افتخار میکنه و اشک شوق میریزه یا به خاطر مفهوم احساسی ترانه به گریه افتاده.

سرود بعد از چند دقیقه تموم شد و گروه در بین تشویق حضار از سن پایین اومد.

هلنا پسرش رو در آغوش گرفت:«تو عالی بودی توماس.»

جانی دستش رو پشت همسرش و بچه هاش گذاشت: «حالا که مراسم تموم شده چطوره بریم بستنی بخوریم؟»

توماس با شوق گفت:«عالیه بابا!»
به خواهرش که در حال چشمک زدن به یکی از پسرهای همکلاسیش بود سقلمه زد:«فقط یکم صبر کنید. میخوام از دوستام خداحافظی کنم.»

جانی:«حتما.دوران ابتدایی تموم شده و سال بعد به مدرسه جدیدی میری،ممکنه دیگه همکلاسی هات رو نبینی.پس هرچقدر خواستی باهاشون خداحافظی کن.»

توماس سرشو تکون داد و به طرف دوست هاش رفت. بعد از حدود یه ربع پیش خانواده ش برگشت و دست پدر و خواهرش رو گرفت و به یه کافه رفتن.

خانواده ″هیدلستون″ همین بودن،آدم هایی از قشر متوسط جامعه که کنار هم بودن بزرگترین دارایی شون بود.

...
وقتی به خونه برگشتن هلنا مشغول تدارک شام شد و جانی تلویزیون رو روشن کرد تا طبق عادتش اخبار تماشا کنه. توماس کتاب هاش رو داخل جعبه ای گذاشت. پدرش گفته بود به جای دور انداختن شون به مرکز بازیافت شهر تحویلشون بده تا ازشون کاغذ بسازن.

توماس از شروع شدن تعطیلات و مجبور به خوندن درس های مسخره مدرسه نبودن خوشحال بود! اون زرنگ و باهوش بود اما ترجیح میداد جای درس کتاب های داستان بخونه. به نظرش اون کتاب ها بهش چیزهای بیشتری برای زندگی یاد می دادن.

کتاب جدیدی که خریده بود رو برداشت و به اسمش که با خط طلایی نوشته شده بود نگاهی انداخت:″ارباب حلقه ها″.
تو همین دو روز نصف اون رمان رو خونده بود! خوندن اون کتاب بهش حس تازه ای از زندگی میداد.

The good liarWhere stories live. Discover now