هـلـنـا روز بعد به سفارتخونه انگلیس در ایتالیا رفت و با توضیح دادن شرایطش درخواست پناهندگی کرد. گفته های جانی درست از آب در اومد، بعد از یکی دو ماه پاسپورت های هلنا و توماس و جسیکا به همراه درخواست پناهندگیشون صادر شد.
از اونجا که بلیت هواپیما گرون بود با قطار رهسپار انگلستان شدن. سفرشون حدود 28 ساعت طول میکشید.
...
یک روز کامل گذشته بود. توماس خواب بود و جسیکا از پنجره مناظر بیرون رو تماشا می کرد. یک لحظه متوجه مادرش شد که انگار از چیزی ناراحت بود. از یک سو نگرانی برای آیندهٔ نامعلوم خودش و بچه هاش توی مملکت غریبی که اکنون رهسپارش بودن و از سوی دیگه دلواپسی برای شوهرش و سرنوشت اون باعث شده بود هلنا استرس زیادی متحمل شه.
جسیکا پرسید:«مامان خوبی؟»
هلنا دستشو روی شکمش فشار داد:«آره عزیزم، جای نگرانی نیست.»
بلند شد و به دستشویی رفت. پیراهن بلندش رو بالا زد. بین پاهاش خون آلود بود. به چهره رنگ پریده خودش توی آینه نگاهی انداخت.
بیرون رفت و سعی کرد به مهماندارهای زن شرایطش رو توضیح بده، اما زبانش رو نمی فهمیدن. آخرش یکی از مهماندارها که زبان صربی رو دست و پا شکسته بلد بود متوجه منظورش شد و به مسافرها اعلام کرد که اگه پزشکی بین اونها هست به کوپه مهماندارها بیاد.
هلنا رو به اونجا برد و کمکش کرد لباسش رو در بیاره و روی صندلی بخوابه. یکی از مسافرها که مرد مسنی بود به کوپه رفت و خودش رو پزشک داخلی معرفی کرد. هلنا رو معاینه کرد و گفت کودکش داره زودتر از موعد به دنیا میاد.
جسیکا و توماس که متوجه غیبت طولانی مادرشون شده بودن توسط یکی از مهماندارها به کوپه ای که مادرش اونجا بود هدایت شدن.
دکتر گفت:«باید هرچه زودتر زایمان کنه وگرنه ممکنه خودش و بچه ش از دست برن. اما مشکل اینه که من پزشک داخلی هستم و اجازه جراحی ندارم.»
مهماندار:«مهم اینه که روش انجامش رو بلد هستید دکتر. وضعیتش بحرانیه، ممکنه تا چند ساعت دیگه که به مقصد می رسیم دیر بشه. چشم امیدش به شماست.»
دکتر نفس عمیقی کشید و وسایلش رو آماده کرد.
مهماندار سعی کرد هلنا رو آروم کنه:«باید برای زایمان آماده بشی.»
...
توماس و جسیکا از پشت در صدای جیغ های مادرشون رو می شنیدن. توماس ترسید و دامن خواهرش رو تو چنگ گرفت.
جسیکا توماس رو بغل کرد:«چیزی نیست باشه، باید برای سلامتی مامان دعا کنیم.»
توماس سری تکون داد و در حالی که بی صدا اشک میریخت از خدا خواست که مادرش سالم بمونه.
چند دقیقه بعد هلنا آروم شد و دکتر با دست های خونی از کوپه بیرون اومد. جسیکا به طرفش دوید و ازش حال مادر و برادرش رو پرسید. اما دکتر متوجه زبون اون نشد و فقط سری تکون داد و به طرف دستشویی رفت.
جسیکا پیش توماس برگشت:«بیا بریم پیش مامان.»
اما توماس به تکه پارچه ای که دست مهماندار بود و چیز کوچک خون آلودی بین اون بود اشاره کرد.جسیکا جلو دوید:«اون به دنیا اومده؟ پس... پس چرا گریه نمی کنه!»
مهماندار با افسوس گفت:«متاسفانه اون مرده به دنیا اومد...»
قطره اشکی از چشم جسیکا چکید. برای آخرین بار به صورت مظلوم نوزاد نگاه کرد و بعد جلوی توماس ایستاد تا کودک بی جان رو که توسط مهماندار به سردخونهٔ ترن برده می شد نبینه.
ساعتی بعد هلنا به هوش اومد. خونریزیش کمتر شده بود. جسیکا و توماس بالای سرش ایستاده بودن و با نگرانی نگاهش می کردن. هلنا که حس می کرد چه اتفاقی افتاده به گریه افتاد و دست هاش رو دراز کرد و بچه هاش رو در آغوش گرفت.
...
بعد از رسیدن به ایستگاه لندن و بررسی پاسپورت هاشون، هلنا رو به مرکز درمانی بردن. کودکی که رفت و نموند رو هم در گورستانی در اون اطراف به خاک سپردن.
سفارتخونه اونها رو به پیرزن خیری معرفی کرد تا هلنا و بچه هاش رو تحت کفالت خودش بگیره. پیرزن خونه ای مناسب در مرکز شهر به اونها بخشید و برای هلنا در یک کارگاه تولید لباس کار پیدا کرد. بچه ها پیرزن رو که آنجل نام داشت مثل مادربزرگشون دوست داشتن و رابطه صمیمانه شون تا سال بعد که پیرزن در اثر بیماری فوت کرد همچنان پابر جا بود.
هزینه تحصیل توماس و جسیکا برعهده دولت بود. بچه ها چند ماهی که از درس هاشون عقب مونده بودن رو در تعطیلات سال نو جبران کردن و در مدرسه پذیرفته شدن.
...
هجده ماه از سکونت هیدلستون ها در انگلستان گذشته بود اما جانی پیششون برنگشته بود. با اینکه حالا به آرامش و رفاه رسیده بودن اما فراموش کردن چیزی که بر اونها گذشته بود سخت بود یا از پس هلنا برنمی اومد.
هلنا روز به روز افسرده تر می شد. یوگسلاوی اکنون غرق در جنگ بود و هلنا می ترسید که به اونجا برشون گردونن و مجبور باشن دوباره این سختی ها و در به دری ها رو تحمل کنن. کاری از روانپزشک های مختلفی که جسیکا و توماس هلنا رو پیششون می بردن هم برنمی اومد، چون هلنا انقدر خسته و ناامید بود که تلاشی برای بهتر شدن نمی کرد.
...
با پیگیری های هلنا در سفارتخونه، جانی بالاخره آزاد شد و شب سال نو به لندن پیش خانواده ش اومد. هرچند همگی به گرمی ازش استقبال کردن اما این خانواده با کسانی که قبل از مهاجرت بودن فرق کرده بودن. بچه ها بزرگ تر و فهمیده تر و هلنا عصبی و جانی خسته بود.
به خاطر هزینه بالای تحصیل و معادل سازی مدرک، جانی نتونست در لندن به کار سابقش یعنی وکالت ادامه بده و در یک کتاب فروشی مشغول کار شد.
با این وجود، زندگی همچنان ادامه داشت...
YOU ARE READING
The good liar
Fanfiction[COMPLETED] با عشق، تقدیم به کسانی که علی رغم آسیبی که به قلبشون رسیده، هنوز قوی هستند❤ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 ≈دروغگوی خوب≈ 〽شیپ: هیدلسورث (تام هیدلستون،کریس همسورث) 〽 وضعیت آپ: تکمیل شده 〽ژانر: رمانتیک،کمدی، درام 〽نویسنده:melorin...